Status             Fa   Ar   Tu   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  

لعنت به اين خط‌!

يک داستان کوتاه


موسيقى قطع شد و صداى خلبان هواپيما توى گوشى رشته خيالات و افکارم را پاره کرد. "بعلت ترافيک هوايى سنگين در هر سه فرودگاه اصلى لندن ما اجبارا در فردوگاه دابلين فرود خواهيم آمد". دلم را خوش کرده بودم که تا دو ساعت ديگه در آپارتمانم در سنت جانز وود ولو ميشم و خستگى و غم اين سفر تلخ را در يک وان داغ به فراموشى ميسپرم. حالا بايد يک شب کسل کننده را تک و تنها در هتل فرودگاه بگذرانم. در صف بايستم و پاسپورت نشون بدم و چمدونم را بگيرم و برم و بيام و بعد شب با همين لباس روى تخت دست نخورده هتل جلوى تلويزيون با چراغهاى روشن بيهوش بشم. پايانى درخور سفرى چنين تلخ.

رفته بودم نيوجرسى طالب دوست پسر سابقم را ببينم. البته الان ميگم سابق. دوست دوران دانشگاهم در ايران و در منچستر بود. پدرش در کانادا مُرد و او رفت و آنجا ماندگار شد. بعدا دنبال کار و بيزنس به آمريکا رفت. اين ماجراى چهار سال پيشه. من فارغ التحصيل شدم و شرکت راه انداختم و کارم حسابى گرفت. شرکت شيک و معتبرى دارم (براى بيزنسهاى کوچک سافت ور مينويسيم و نصب ميکنيم. ٦ کارمند تمام وقت و دو تا نيمه وقت دارم). اما طالب در آمريکا به جايى نرسيد. در اين فاصله چند بارى او به لندن آمد و دو بارى هم من پيش او رفتم. اما اين ديگه بار آخر بود. کارى به اين ندارم که انگار دوست دختر ديگرى داشت. خب خود منهم بيکار و بيعار ننشته بودم. ولى دوستى ما عميق‌تر از اين حرفا بود. آدمهاى ديگه ميآمدند و ميرفتند اما رابطه ما سرجاش بود. ولو سالى يکبار همديگه رو ميديديم. اينبار طالب رو خيلى بدبخت و ذليل ديدم. نميدونم منظورمو ميفهميد يا نه. حقير شده بود. بهش گفتم بيا لندن خودم بهت کار ميدم و با هم زندگى ميکنيم. نميدونم توى لحن من ترحّم ديد يا چى، گفت نميخوام وابسته به تو باشم. الکى اداى مردهاى غيرتى و مغرور را براى من در آورد. نميخواد زن خرجش را بده. انگار خاله‌اش که حالا داره خرجش را ميده چيه. سرد از هم جدا شديم. توى فرودگاه نيوآرک بهش گفتم لازم نيست بمونى. پيشونى‌ام را بوسيد و رفت. دنبالش دويدم. چون کم مونده بود پاسپورت و بليط منو با خودش ببرد. بليط و پاسپورت را گرفتم. يک سيگار ازم گرفت و به سرعت از ترمينال بيرون رفت.

فرودگاه دابلين خيلى بزرگ نيست. چمدونهامون را خودشان به پرواز فردا منتقل ميکردند. اما بايد از پاسپورت کنترل رد ميشديم و بيرون فرودگاه با اتوبوس بريتيش ايرويز به شرايتون نزديکى فرودگاه ميرفتيم. تمام طول کريدور طولانى را تقريبا در حال راه رفتن چرت ميزدم. فکرم نه پيش طالب بود و نه پيش کوه کارهاى عقب افتاده‌اى که انتظارم را ميکشيد فقط خسته بودم، خسته. در همين حال و هوا بودم که پام پيچيد و با زانو زمين خوردم. لعنت به اين کفشهاى آمريکايى. با اين پاشنه‌هاى ضعيف و کف ليزشون. نميدونم چقدر روى زمين موندم. زانوى پاى راستم بشدت درد ميکرد. اول خواستم بلند بشم نتونستم. و بعد اتفاقى افتاد که هرگز يادم نميره. گرما و فشار دستهايى قوى را زير بغلم حس کردم. سرم را بلند کردم و زيبا ترين چشمان دنيا را ديدم که با نگرانى به صورت من دوخته شده بود. يک صورت ايرلندى دلنشين. چشمان آبى، موهاى سرخ مجعد، نجابت و خجالتى روستايى. جوانى بود بيست و چند ساله با لباس نظافتچى ها يا تعميرکارهاى فرودگاه. نگاهمون لحظاتى توى هم گير کرد. با لهجه شيرينش پرسيد، چى شد خانوم؟ ميتونيد راه بريد؟ کاش ميشد بگم نه و در آغوشش بمونم. شايد طورى نگاهش کردم که چيزى از احساسم را فهميد. لبخندى زد از نگاهش گرم‌تر و دوست داشتنى‌تر. گفت: به من تکيه بديد. سرم را تقريبا روى شانه‌اش گذاشتم و آهسته از ترمينال خارج شديم. بيرون ترمينال ازش تشکر کردم و سراغ اتوبوس بى ا را گرفتم. گفت بگذاريد خودم ميبرمتون. کارم تمام شده. همينحا بايستيد تا ماشين را بياورم. خواستم بگم نه. ولى انگشتش را به آرامى روى لبم گذاشت و گفت "شيش، اينطور بهتره"

آرى بهتر بود. آنشب من و پاتريک به آسمانها رفتيم، به کهکشانها. آتشفشان شديم و با رودها و آبشارها خروشيديم و با نسيم دلپذير صبحهاى بهارى بر علفزارها وزيديم. و بالاخره، وقتى اولين شعاعهاى آفتاب سرد دابلين بر شيروانى‌هاى سفالى سرخ شهر ميفتاد، در آغوش هم به خواب رفتيم.

صبح بدون اينکه بيدارش کنم اطاق هتل را ترک کردم. قبل از اينکه در را به آرامى ببندم نگاهش کردم. آسوده خوابيده بود. موهاى سرخ و دستها و شانه‌هاى سفيد و کک مکى‌اش از زير ملافه‌هاى سرمه‌اى و لوکس شرايتون بيرون بود. بوسه‌‌اى با دست برايش فرستادم و در را بستم.

اين خداحافظى ما نبود. پاتريک سه هفته بعد به لندن آمد. در شرکت يک کار دفترى براش درست کردم. و با هم همخونه شديم.

فکر کردم ديگه خوشبختى ابدى را يافته‌ام. آه لعنت بر شما مصلحين اجتماعى، لعنت بر شما گردانندگان کنوانسيون اروفارسى، لعنت بر شما و خط لاتين‌تون که اين خوشبختى را لگد مال و نابود کرديد و لعنت به تو مهناز. هيچکدومتون رو نميبخشم. فقط يکسال به من وقت داديد تا مزه سعادتو بچشم. يکسال. فقط يکسال.


ژانويه ١٩٩٩


از آرشيو مکاتبات خصوصى کورش مدرسى و منصور حکمت
منتخب آثار منصور حکمت - انتشارات حزب کمونيست کارگرى-حکمتيست، چاپ اول، ژوئن ٢٠٠٥ - صفحات ١٧٣١ و ١٧٣٢


hekmat.public-archive.net #3837fa.html