Status             Fa   Ar   Tu   Ku   En   De   Sv   It   Fr   Sp  
Audio   گوش کنيد

بازخوانى کاپيتال

متن پياده شده نوار بازخوانى کاپيتال در انجمن مارکس لندن
فوريه ٢٠٠١



معرفى شيوه ارائه بحث - در باره اهميت و جايگاه کتاب کاپيتال

من فکر کردم اين جلسه را اساسا در سه بخش پيش ببريم، و بين هر بخش يک تنفس طولانى بدهيم، منتهى در خود هر بخش من مجبورم به اين کتابها رجوع کنم و به فارسى نقل قولهائى را از کتاب انگليسى برايتان بگويم. يک چند ثانيه‌اى ممکن است احتياج داشته باشم که نقل قولى را پيدا بکنم يا بعضا حتى يادداشتهائى را مرور کنم براى اينکه وارد پيچ ديگرى در بحث بشويم. ممکن است يک تا دو دقيقه مکث کنيم تا من بقيه بحث را پيدا کنم و بتوانم آنجا اين را ارائه بکنم. و بعد آخر هر يک ساعتى، سؤال و جوابى در رابطه با بحثها خواهيم داشت که اگر لازم شود شرح و بسط بيشترى خواهيم داشت. اين جلسات سه بخش دارند که من فکر ميکنم به اين ترتيب پيش ببريم:

بخش اول راجع به جايگاه کاپيتال و جايگاه اين کتاب در تئورى مارکسيسم و در جنبش کمونيستى ميخواهم صحبت بکنم. نه در مورد اهميت اخلاقى اين کتاب، بلکه درباره جايگاه مضمونى آن در تبيين کمونيسم و تبيين مارکسيسم. و به اين منظور يک مقدارى برميگرديم به کتاب ايدئولوژى آلمانى و ديدگاههاى مارکس راجع به ماترياليسم تاريخى و همچنين راجع به تئورى کمونيسم. به نظر من بحث مهمى در اينجا هست که بعدا راجع به جنبه‌هاى انقلابى مارکسيسم و خصلت انقلابى کتاب کاپيتال بحث خواهيم داشت.

بخش دوم وارد خود کتاب ميشويم. من فکر کردم که در جلسه امروز فقط به جلد ١ ميپردازيم و وارد جلد ٢ و ٣ و جلد ٤ که اين آخرى تئورى ارزش اضافى است، نميشويم. در خود جلد اول هم فقط ميرسيم به آخر فرمول عمومى سرمايه، يعنى تا اول بخش انباشت سرمايه. به اين دليل که اين بخش اول قسمت خيلى مهمى از کتاب است، اگر ما اين را بپوشانيم بقيه کتاب را فکر ميکنم هر کسى خودش ميتواند دنبال کند. در جلسات بعدى بازخوانى کاپيتال، ما ميتوانيم دو يا سه جلسه در اين مورد صحبت کنيم و بقيه جلد اول يعنى انباشت سرمايه و انباشت اوليه را بحث ميکنيم و بعد ميرويم جلد دوم را در مورد گردش سرمايه و دپارتمانهاى مختلف توليدى مرور ميکنيم و بعد جلد سوم که راجع به سرمايه‌هاى متعدد و مقوله‌هائى مانند سود و بهره و همينطور تئورى گرايش نزولى نرخ سود و تئورى مارکسيستى بحران است را بحث ميکنيم. امروز بنابراين جلسه را تا اول بحث انباشت سرمايه و خودگسترى سرمايه بحث ميکنيم که در اين کتابى که من دارم و چاپ انتشارات پروگرس شوروى است ميرسد تا صفحه ٥٥٠، که البته به اين معنى هم نيست که ما همه اين ٥٥٠ صفحه را در اينجا ميپوشانيم يا به همه اين صفحات اشاره ميکنيم. به بحثهاى اساسى که در اين صفحات است اشاره ميکنيم و سعى ميکنيم مقوله‌اى جا نيفتد. واضح است اگر رفقائى اينها را خوانده‌اند، ميتوانند راجع به نکاتى که به نظرشان ميرسد اينجا بحث کنيم. در سازماندهى اين بحث يک مشکلى که من داشتم اين بود که هيچ نميدانم که اودينس ما و مخاطبين ما، در باره کتاب کاپيتال چه ميدانند؟ و يا به چه منظورى در اين جلسه شرکت ميکنند؟ آيا اين جلسه قرار است تبيين آن رفقا را با بحثى که من ميکنم در مقابل هم قرار بدهد؟ آيا رفقائى هستند که کاپيتال را قبلا خوانده‌اند و در مورد آن نظر دارند و ميخواهند جوانب ظريف‌ترى از آن بحث شود؟ آيا کسانى‌اند که بار اول است که اسم اين کتاب را ميشنوند؟ يا کسانى هستند که کتاب را نخوانده‌اند و ميخواهند از کسانى که ميدانند، بشنوند که داستان از چه قرار است؟ در نتيجه سؤال اين است که در اين جلسات چکار کنيم که به حال همه کسانى که از زواياى مختلف اينجا آمده‌اند، جلسات مفيدى داشته باشيم... کارى که ما ميکنيم اين است که اين کتاب را ميخوانيم، يعنى من فصل به فصل آنرا براى شما ميگويم که در باره چه هست و اساس آنها چيست، در نتيجه اگر کسى هم نخوانده است آشنا ميشود. ولى در عين حال نکاتى که به طور فورى از لابلاى صفحات کتاب بيرون نميزند، مثل متد مارکس، جايگاه اين بحث با بحثهائى که بعدا ممکن است مطرح شوند، اهميت مقولات و غيره را هم بحث ميکنم. تا اگر کسى که کتاب را خوانده است و به آن جوانب مورد نظر من علاقمند باشد، بتواند مفيد باشد. در مجموع من ميخواهم اين جلسات طورى پيش برود که اگر اين کتاب از پيش کسى را ميترسانده است و سراغ اين کتاب نرفته است، با اين بحثها فکر کند که ميتواند برود بخواند. البته نميدانم به چه زبانى، چون ترجمه فارسى آن، ترجمه اسکندرى، بويژه چاپ آن اصلا خوب نيست، ترجمه آنطور که اول به نظر ميآيد آنقدرها بد نيست. بايد به يک زبان ديگر، انگليسى يا آلمانى يا فرانسوى رفت و اين کتاب را خواند. اين کتاب به زبانهاى انگليسى يا آلمانى و يا فرانسه خيلى سر راست‌تر از ترجمه فارسى آنست. اگر اين جلسات بتواند کارى بکند که کسانى که اين کتاب را نخوانده‌اند را تشويق کند که آنرا بخوانند، به هدف خود نزديک شده است. به علاوه اگر اين جلسات بتواند جايگاه اين کتاب را حتى براى کسانى که آنرا خوانده‌اند، بعنوان يکى از مهمترين اسناد جنبش کمونيستى و يکى از مهمترين اسناد مدون تاريخ بشريت را بشناساند باز جلسات موفقى بوده‌اند. در اين جلسات ما اين کتاب را ميخوانيم، ولى من ميخواهم توجه شما را به يک نکته مهم جلب کنم. ما ميخواهم اين کتاب را بفهميم و آنرا احساس کنيم بيشتر از اينکه آنرا خوانده باشيم، بدانيم کدام مقولات را مطرح ميکند، چرا اين احکام را ميدهد و اين کتاب به چه کارى ميآيد؟ قرار است با اين کتاب چکار کنيم؟ اگر کسى فکر ميکند که از فردا ميتواند برود بازار سهام و سرمايه گذارى کند و پول در بياورد، اشتباه است! اين کتاب در اين مورد هيچ چيز ندارد. ميگويند ديويد ريکاردو که اقتصاددانى قبل از مارکس است در بازار بورس ميليونر شد و گويا اين نشانه اين بوده است که تئوريهايش درست بوده‌اند. اما ريکاردو در ١٦ سالگى ورِ دست پدرش رفت توى بورس تا ٢٧ و ٢٨ سالگى ميليونر شده بود و در چهل سالگى کنار گذاشت و رفت سراغ اقتصاد. يعنى تئورى‌هايش مربوط به بعد از دورانى است که در بازار بورس کار ميکرده است. اين مسأله به تحليل اقتصاد امروز، کمپانيهاى چند مليتى، با بحران آتى سرمايه‌دارى و انباشت سرمايه و اينکه آيا اکنون قرار است در آمريکا رکود باشد يا نه و... از اين کتاب فورا نميشود فهميد.

يک واقعيت را بايد در نظر گرفت: مارکس کتاب سرمايه را در واقع تمام نکرد. شايد اگر تمام ميکرد ما را با واقعيات جارى سرمايه‌دارى نزديک‌تر ميکرد. ولى اين کتاب خاصيتش اين نيست که اقتصاديات را، آنطور که در دانشکده درس ميدهند، مثلا کمپانيها چه طور کار ميکنند و بورس کارکردش چنين و چنان است، ياد کسى بدهد. اين کتاب همانطور که خواهم گفت راجع به جامعه سرمايه‌دارى است. اين که اين پديده سرمايه‌دارى چگونه کار ميکند، بنيادش بر چه استوار است و وجوه مشخصات آن کدام است و چه ارتباطى با همديگر دارند.همانطور که گفتم کتاب کاپيتال شايد مهمترين کتابى است که در تاريخ بشريت نوشته شده است. مدت زيادى پس از سقوط بلوک شرق يک نظر سنجى برگزار شد در مورد اينکه مهمترين کتاب کدام است، بين انجيل و کاپيتال، معلوم شد کاپيتال با درصد خيلى بالاترى کتاب خيلى مهمترى از انجيل است. کاپيتال را نه ميشود راحت گير بياوريد، نه آنرا درس ميدهند و نه به سادگى هم ميشود فهميد، در حالى که انجيل در همه هتلها هست، حتى در مُتلهائى که اطاقهايشان را ساعتى کرايه ميدهند موجود است، ولى براى کاپيتال بايد رفت دانشگاه و استاد مربوطه را گير آورد و چند ساعتى توضيح شنيد که موضوعات آن از چه قرار است. با همه اينها از نظر اهميت آن در تاريخ بشر، خيليها گفتند کاپيتال مهمترين کتابى است که نوشته شده است و بر زندگى انسانها تأثير گذاشته است. ما وقتى قرن بيستم را نگاه ميکنيم، متوجه ميشويم ک تمام کشمکش اين قرن و تمام تجربه ميليونها انسان در مورد اين کتاب است. يا ميبينيم که تصميم دارند به يک نحوى از شر اين کتاب خلاص شوند و يا دارند آنرا در گوشه‌هائى از جهان پياده ميکنند. يک عده سعى ميکنند آنرا ياد بگيرند و عده ديگرى سعى دارند که آن را تحريف کنند. يکى از مهمترين آثار سياسى و علمى تاکنون نوشته شده دنيا است، با "جمهور" افلاطون مقايسه‌اش کنيد، کاپيتال مهمتر است. با کتابهاى آدام اسميت و ريکاردو مقايسه کنيد، عليرغم اينکه در دانشگاه اشاراتى به آنها هست، اما کاپيتال است که ذهنيت بشر قرن بيستم را به خود معطوف کرد.

در دوره درس خواندن ما در دانشگاه، مثل موردى که تعدادى از دانشجويان ماشين ميخريدند و بقيه ميگفتند فلانى ماشين دارد، کاپيتال خواندن هم موجب ميشد که احترام آدمها بالاتر باشد و او را عضو باشگاه مخصوصى قلمداد کنند. ميگفتند در ميان رهبران کنفدراسيون دانشجويان در زمان شاه، کسى بوده است که کاپيتال خوانده بود و او را هميشه در کنگره‌هاى کنفدراسيون در رديفهاى اول مينشاندند. در هر حال کسى که جرأت کرده بود که برود کاپيتال را بخواند در ميان کسانى که ادعاى سوسياليست بودن را داشتند در کلاس بالاترى قرار ميگرفت. علت اين حالت ويژه‌اى است که اين کتاب پيدا کرده است، اگر نه من فکر ميکنم که خيلى از مارکسيستها اصلا به سراغ اين کتاب نرفتند. انور خامه‌اى در کتابش نوشته است که وقتى عده‌اى را دستگير کردند، بازجوها سيلى ميزدند به گوش آنها و ميپرسيدند که کجاى کاپيتال نوشته شده است خدا نيست برو آن صفحات را براى من بياور. يعنى فکر ميکنند که کتاب کاپيتال آن کتابى است که همه مبانى مارکسيسم در آن نوشته شده است. در مورد اين کتاب اساطيرى گفته شده است، اما در مجموع تعداد کسانى که اين کتاب را خوانده‌اند، زياد نيست. به نظر من يک مارکسيست نه تنها بايد اين کتاب را بخواند، بلکه بايد سعى بکند که آنرا هم بفهمد براى اينکه بر تمام برداشتش از کمونيسم تأثير دارد.

اهميت تئوريک و پراتيکى جايگاه کاپيتال در مارکسيسم و در جنبش کمونيستى

من در بخش اول بحثم ميخواهم در باره اهميت تئوريک‌تر جايگاه کاپيتال در مارکسيسم و در کمونيسم تأکيد داشته باشم. اجازه بدهيد در دو وجه در اين باره بحث کنيم: اول جايگاه کاپيتال در مارکسيسم به عنوان يک علم، به عنوان يک پيکره انديشه علمى، تحليلى و اثباتى. و دوم وجه نفى‌اى، سلبى، نقدى و پراتيکى انقلابى. ترکيب اين وجوه با همديگر است که مارکسيسم را ميسازد. بدون آن جنبه انتقادى و انقلابى پراتيکى کمونيسم، وجه علمى تئورى مارکسيسم، هم کاملا قابل تدريس و قابل يادگيرى است. اگرجنبه زير و رو کننده و انقلابى آنرا کنار بگذاريد، سر و ته بحثهاى مارکس به عنوان يک متفکر اقتصادى خيلى بيشتر به همديگر مربوطند تا تمام اين بدنه علوم اقتصادى در دانشگاه.

يک بيوگرافى خصوصى‌تر از کارل مارکس تازگيها منتشر شده است (نوشته Francis Wheen) نويسنده خود مارکسيست نيست و ما فکر ميکرديم که بعد از تحولات شوروى ديگر از مارکس حرفى نميزنند. الان اين صاحبان صنايعند که از مارکس ميگويند که او واقعا درست ميگفته است. آن چيزهائى که صاحبان سرمايه در مورد مارکس ميگويند احکام اوست در مورد انباشت سرمايه، در مورد سود، در مورد ربا، در مورد رابطه مزد و اشتغال که ميگويند درست ميگفته است. اگر يک سرمايه‌دار بنشيند و کاپيتال را بخواند، نظام اقتصادى خودش را بهتر ميفهمد. منهاى آن جنبه انقلابى سلبى اين کتاب. اگر ممکن بود که آن جوانب انقلابيش را دور انداخت، اين کتاب به مهمترين کتاب دانشگاهها در قرن بيستم تبديل ميشد. علت اينکه کاپيتال را به دانشگاه نميآورند اين است که وجه سلبى انقلابى و جنبه پراتيکى مارکسيسم کتاب هم با آن وارد ميشود. در نتيجه کاپيتال در دانشگاههاى اروپا و آمريکا جزو کتابها و مراجع استادها و مدرسين نيست. مگر اينکه يک استاد چپ باشد که يکى دو بخش آنرا درس بدهد. وقتى کاپيتال را مثلا در مقايسه با تئورى فيزيوکراتها، اقتصاددانهاى کلاسيک، اسميت و ريکاردو يا حتى نئوکلاسيکها، از مارشال و کينزين‌ها به بعد قرار بدهيد، اين دومى‌ها به نظر خيلى مبتدى ميآيند. اين را به اين خاطر که مارکس رفيق ماست و او را دوست داريم نميگويم، از نظر علمى و بطور ابژکتيو چنين است. ولى جنبه انقلابى انتقادى کاپيتال مانع اين بوده است که به آن صورت که لازم است به دانشگاه راه يابد. از نظر خود مارکس دو جنبه علمى و انتقادى سلبى يک پيکره واحد را تشکيل ميدهند.

کاپيتال از نظر تحليلى يک کتاب جامع است، اما از نظر سياسى يک جايگاه انتقادى و پراتيک انقلابى دارد که از نظر من اين وجه دوم مهمتر است. مختصرى در مورد جنبه علمى آن بحث ميکنم يعنى آن جنبه‌اى که همه ميگويند بايد بخاطر آن کاپيتال را خواند. کاپيتال را بخوانيم ببينيم مارکس راجع به اقتصاد سرمايه‌دارى چه گفته است، کاپيتال را بخوانيم تا بدانيم که متد مارکس در تحليل جامعه چيست. اين جنبه واقعى مارکسيسم است. بله بايد آنرا خواند تا فهميد که مارکس چه گفته است. اين جنبه اثباتى کاپيتال همان چيزى است که ما به آن گفته‌ايم نگرش ماترياليستى به تاريخ، ماترياليسم تاريخى. جهان‌نگرى مارکسيستى، نظريه ماترياليستى تاريخ که اساسا در کتاب "ايدئولوژى آلمانى" بحث شده‌اند. اگر شما وقت داريد که در زندگى‌تان فقط دو صفحه از مارکس را بخوانيد، من پيشنهاد ميکنم پيشگفتار بر نقد اقتصاد سياسى را بخوانيد. به نظر من مهمترين تئورى دو صفحه‌اى کمونيسم اين است. پيشگفتار به نقد اقتصاد سياسى در سال ١٨٥٧ که همراه با کتاب ديگرى: "درافزوده‌اى بر نقد اقتصاد سياسى" منتشر شد که اولين سه فصل کاپيتال که بعدا منتشر شد، در واقع همان کتاب است و کاپيتال امتداد آن است. اجازه بدهيد من ترجمه فى‌البداهه اين دو صفحه را از روى متن انگليسى برايتان بخوانم. مارکس دانشجوى حقوق و فلسفه بوده است و زياد تجربه‌اى در بحث اقتصاد نداشته است.

مارکس ميگويد: "اگر چه حقوق رشته ويژه مطالعه من بود، من حقوق را به عنوان بخشى از فلسفه و تاريخ مينگريستم. در سال ١٨٤٢ و ١٨٤٣ به عنوان اديتور راينيشه زايتونگ اولين بار خودم را در اين موقعيت عذاب‌آور پيدا کردم که مجبور شدم راجع به اقتصاد سياسى حرف بزنم. و اين به خاطر اين بود که مجلس راين راجع به دزدى چوب از جنگل، قوانينى را ميگذراند و بحثهائى بر سر اين مسأله عليه روزنامه راينيشه زايتونگ راه افتاده بود. (مارکس اينجا ميفهمد که بايد برود اقتصاد سياسى بخواند، با بحث حقوق و فلسفه نميشد جواب حمله به روزنامه‌اش را بدهد). اولين کارى که بدست گرفتم که انجام بدهم اين بود که با ترديدهايم در مورد هگل، در مورد فلسفه هگل راجع به حقوق، راجع به قانون، تسويه حساب بکنم، (يعنى اول در مورد نقد فلسفه حق هگل مطالبى نوشته است) که وقتى اين را نوشتم مطلبى اقتصادى از آب در آمد (به نام ‌"دستنوشته‌هاى پاريس" در سال ١٨٤٦ چاپ شد). مطالعاتم، من را به اين نتيجه رساند که نه روابط حقوقى و نه اشکال سياسى را نميشود به اعتبار خودشان فهميد يا بر مبناى توسعه عمومى شعور و ذهن بشر قرارشان داد. برعکس بايد اينها را از شرايط زندگى مادى آدمها، از آن مجموعه‌اى که هگل آنرا جامعه مدنى مينامد، در آورد. که آناتومى و استخوان‌بندى جامعه مدنى را در اقتصاد سياسى آن جامعه جستجو کرد. (اين نتيجه‌اى بود که مارکس گرفته است. بعد از اينکه تاريخ خوانده است و مطالعه کرده است و حقوق خوانده است به اين نتيجه رسيده است که نه مثل اينکه از حقوق نميشود شروع کرد و راجع به حقوق حرف زد، از فلسفه نميتوان شروع کرد و راجع به فلسفه حرف زد، راجع به جامعه نميشود حرف زد بدون اينکه راجع به اقتصاد سياسيش حزب زده باشيد، ريشه همه اينها در اقتصاد سياسى و شرايط مادى آن جامعه است). مطالعه اين بحث را در فرانسه شروع کردم بعد رفتم در بروکسل ادامه دادم (يعنى وقتى پليس او را در فرانسه تحت تعقيب قرار داده است کتابش را با خودش برداشته و برده است بروکسل) و به نتيجه‌اى رسيدم که تبديل شد به چراغ تمام زندگى فکرى من."

نتيجه‌اى که (مارکس) به آن رسيده بود، که به نظر من مهمترين چند پاراگراف کمونيسم است را چنين مينويسد: "انسانها در توليد اجتماعى زندگيشان، در تلاش مادى زيستشان، به طور ناگزير وارد روابطى ميشوند که مستقل از اراده آنهاست. و اين روابط روابط توليدى‌اى هستند که در هر مقطع در هر دوره وجود دارند. (ميگويد انسانها براى زنده بودن و وجود داشتن مستقل از اراده‌شان در هر دوره وارد يک روابط اقتصادى ميشوند). کليت اين روابط اقتصادى توليد، زيربناى اقتصادى جامعه را تشکيل ميدهد، آن مبناى واقعى‌اى که بر مبناى آن روبناى حقوقى سياسى بنا ميشود و تمام اشکال شعور اجتماعى با اين تطبيق پيدا ميکنند. (يعنى ميگويد بشر در هر دوره‌اى وارد يک مناسبات توليدى ميشود مستقل از اراده‌اش، مناسبات حقوق و سياسى جامعه روى اين زيربناى اقتصادى بنا شده است و بعدا همه اشکال درک و شعور ذهنيش، مذهب، شعر، ادبيات، آگاهى، هنر، زيبائى، همه اينها با اين واقعيتى که زير بناى اين مسائل است، تطبيق پيدا ميکنند). شيوه توليد زندگى مادى به کل پروسه زندگى اجتماعى، سياسى و فکرى شکل ميدهد. در مرحله‌اى از توسعه نيروهاى مادى توليد و روابط توليدى، توان توليدى بشر با اين مناسبات اقتصاديش در تضاد قرار ميگيرد. (يعنى در واقع با آن چيزى که به آن ميگويد مناسبات ملکى). يعنى در نقطه‌اى قدرت توليدى بشر با مناسبات ملکى در تضاد قرار ميگيرد و آنجا دوره‌اى است که انقلابات اجتماعى آغاز ميشوند و در اين دوره انقلابات اجتماعى، بشر به تکان در ميآيد و در صدها شکل سياسى، هنرى و حقوقى مبارزه طبقاتى اوج ميگيرد و تبديل ميشود به روابطى که آن روابط ملکى، روابط مالکيتى که مزاحم رشد نيروهاى مولده بوده‌اند را عوض ميکنند و وارد يک شرايد جديد اقتصادى و مرحله جديدى ميشويم که باز بشر اقتصادياتش را بر مبناى يک نيازهائى شکل ميدهد و آن دوره هم مطابق با خودش اشکال سياسى و حقوقى و غيره‌اى خواهد داشت."

اين بحث مارکس بود. در نتيجه مارکس ميگويد که اين آگاهى و شعور بشر و ذهنيت بشر نيست که زندگى مادى‌اش را ميسازد، بر مبناى فکر نيست که جامعه سازمان مييابد، بلکه بر مبناى سازمانى است که جامعه حول توليد به خود گرفته است که افکار شکل ميگيرند. شما ممکن است اين حکم را در کل قبول کنيد، ولى متوجه ظرائف اين بحث نباشيد. مارکس ميگويد هر چيزى را که شما به آن فکر ميکنيد، حتى حقيقت، رنگ ويژه تاريخى و دورانى را دارد که ريشه در مناسبات اقتصادى دارند. شما اگر به فيلمهاى فضائى و علمى و تخيلى نگاه کنيد، ميبينيد که فيلم مثلا در سال ٣٠٠٠ جريان دارد، اما آدمها و کاپيتان سفينه‌اى که به کُرات ديگر رفته است پول به کار ميبرند و در فکر "ارزش" چيزها هستند و با ذهنيتهاى امروز با هم مراوده دارند و دارند مبادله ميکنند و تلقياتشان از اخلاقيات، زيبائى و رفاقت و غيره همه همانهائى است که ما امروز داريم! به فکرشان نميرسد که انسانهائى که مناسبات توليدى را عوض کرده‌اند و سفينه ساخته‌اند با سرعت چند برابر سرعت نور و به چند کهکشان ديگر رفته‌اند، داد و ستد و انصاف و عشق و رفاقت به معنى امروزى کلمه ديگر مفهوم خود را از دست داده‌اند. با خودتان فکر کنيد وقتى ميگوئيد "منصفانه" داريد با چه ملاکى ميسنجيد؟ تصورتان را از عدالت از چه ميگيريد؟ ما الان فيلم اسپارتاکوس را که ميبينيم فکر ميکنيم برده‌ها يک سرى از همين پناهنده‌ها بوده‌اند که انقلاب کرده‌اند. تصور نميشد که در عصر خودشان آدمها حتى خودشان را با روميها برابر نميدانسته‌اند. برده‌ها خودشان را پست‌تر محسوب ميکرده‌اند، در آن مقطع اين ذهنيت آنوقت بوده است. عادل‌ترين آدم آن دوره، برده‌دارى را در وجود خودش فرض ميگيرد. ما همه مناسبات پيشين جوامع گذشته را با ذهنيت امروزمان ميسنجيم و رنگ مبادله و سرمايه و کالا و ارزش، ارزش اضافه و فيتيشيسم کالائى و غيره را به آنها ميزنيم. بشرى که سيصد سال قبل از ما زندگى ميکرده است، يا چهارصد سال بعد از ما زندگى بکند، اين مقولات را اصلا به اين شکل درک نميکند، چون زيربناى اقتصادى چيز ديگرى را حکم ميکند. گفتم شما فکر کنيد ببينيد از چه چيزى خوشتان ميآيد، با چه کسى معاشرت ميکنيد، کجا دوست داريد زندگى بکنيد، آدمها را چگونه قضاوت ميکنيد، سؤال چندم مکالمه شما با يک نفر است که طرف چه کاره است، کجا زندگى ميکند؟ چون يکى از فاکتورهاى مهم در اين جامعه است. در هشتصد سال پيش نميتوانستيد بپرسيد که طرف چه کاره است چون از همان اول سلام احوالپرسى اصل و نسبش را ميدانستيد. بحث مارکس از نظر علمى اين است که خود او ميگويد من رفتم تحقيق کردم و ديدم که اقتصاد و نحوه‌اى که انسانها معاششان را تأمين ميکنند، تعيين کننده اين است که آنها چگونه زندگى ميکنند، چه جورى فکر ميکنند از چه چيز خوششان ميآيد و از چه چيز بدشان ميآيد، چگونه قضاوت ميکنند، سيستم حقوقيشان چگونه است و عدالت و شکنجه در سيستمشان به چه معنى است و چه چيزى شکنجه محسوب نميشود. مجازات برايشان يعنى چه؟ عشق چه معنى دارد، انتقام به چه معنائى است؟ همه اينها را وقتى در نظر بگيريد ميبينيد رنگ مناسبات توليدى دوره‌اش را با خود دارند. اين وجوه از آسمان نيامده‌اند، حاصل تکامل فکرى بشر نيستند، حاصل يک تاريخ طولانى بشر در مورد مقولات عشق و عدالت و دوستى نيستند، بلکه حاصل مناسبات اقتصادى است که در هر لحظه و دوره، انسانها بين خودشان برقرار کرده‌اند. کتاب "ايدئولوژى آلمانى" اين بحث را در جزئيات توضيح ميدهد و اگر کسى بخواهد بداند که ديدگاه ماترياليسم تاريخى مارکس چگونه بسط يافته است، اساسا در ايدئولوژى آلمانى بايد دنبالش را بگيرد. مارکس ميگويد اولين فرض جامعه بشرى اين است که آدمها در آن زنده‌اند. نميتوان جامعه بشرى را تصور کرد که آدمها در آن از نظر جسمى زنده نباشند. و بعد مارکس اضافه ميکند که اگر قرار باشد آدمها زنده باشند قاعدتا بايد معاششان را از جائى تأمين کنند. اولين مسأله يک جامعه اين است که اين آدمها از کجا ماتريال لازم را بدست ميآورند و ميخورند؟ چگونه در مقابل طبيعت خود را حفظ ميکنند؟ چه چيزى ميپوشند، کجا ميخوابند و مکانيسم بازسازى انرژى مصرف شده‌شان کدام است؟ مارکس ميگويد انسان قبل از اينکه فکر کند و مذهب داشته باشد يا هنر داشته باشد، بايد زنده باشد و بنابراين شرط وجودى جامعه بشرى، توليد است. او ميگويد آدمها در اوائل از ميوه درختان استفاده ميکردند و يا شکار ميکردند اما بعد وارد توليد ميشوند و تقسيم کار صورت ميدهند، به اين شکل نيست که هر فردى سعى ميکند خودش را زنده نگاه دارد، بلکه يک مکانيسم پيچيده و به تدريج پيچيده‌تر بوجود ميآيد که همه را زنده نگاه ميدارد. نميدانم متوجه شده‌ايد يا نه، وقتى سيل ميآيد همه نگران ميشوند، قبلا به اين صورت نبود اگر سيل ميآمد خانه کس ديگرى را ميبرد و همه به اين صورت فعلى نگران نميشدند. ولى وقتى منبع انرژى و برق کامپيوتر من و شما به مرکزى و کارخانه برق متصل باشد، آنوقت اگر سيل بيايد من و شما نگران ميشويم. قبلا هيچگاه به اندازه‌اى که در خلال اين بيست سى سال اخيرى که ما تلويزيون را نگاه ميکنيم، اين اندازه اخبار برف و باران و سيل باعث پانيک عمومى نميشد. انسان در وهله اول فکر ميکند که تکنولوژى پيشرفت کرده است و خانه‌سازى بهتر شده است و حال که سيل آمده است لابد مقابله با آن على‌القاده راحت‌تر است، اما ميبينيم که عملا چنين نيست. اگر درجه حرارت هوا چند درجه سردتر شود و اگر کشتيهاى بارى و قطارها نتوانند به دليل يخبندان به موقع حرکت کنند، اينطور نيست که گويا هر کس توى خانه خودش يک بز دارد و شيرش را ميدوشد و بعد از پشمش هم پوليور درست ميکند. همان شب ممکن است همه ما از سرما يخ بزنيم. اگر به فرض چند نفرى از انتقال بنزين در فلان منبع توليد بنزين در اسکاتلند جلوگيرى کنند ممکن است در جنوب انگلستان کمبود غذائى بوجود بيايد و مدارس را تعطيل اعلام کنند. حتما يادتان هست که وقتى خبر وارد شدن ويروس "ميلينيوم باس" به بانکها را پخش کردند چه نگرانيهائى پيش آمد و چه پانيکى شد؟ به اين دليل که ممکن بود حقوقها به موقع نرسند، وامها و هزينه‌ها رد و بدل نشوند و خريد و فروش صورت نميگرفت، در نتيجه جامعه راکد ميماند. بنابراين ميخواهم بگويم روشى که ما داريم با آن زندگيمان را تأمين ميکنيم، مداوما دارد پيچيده‌تر و اجتماعى‌تر ميشود. الان ديگر مسأله زنده ماندن آدمها از طريق چيدن ميوه درختان ناممکن شده است. در نتيجه اولين وجه مشخصه يک جامعه بشرى داشتن اقتصاد است، و اينکه بشر چگونه رابطه خود با طبيعت را سازمان داده است. و مارکس خيلى قشنگ اين مسأله را توضيح داده است که هر چه روابط انسانها بين خودش پيچيده‌تر ميشود، رابطه با طبيعت هم پيچيده‌تر ميشود. اگر رفع نيازهاى يک انسان منفرد با چيدن ميوه از درخت تأمين شود، در شرايطى که همان انسان بخواهد چند متر زير زمين برود و کارى انجام دهد، آنوقت نياز به کسان ديگرى خواهد داشت که براى او مته توليد کند، يا براى او بيل مکانيکى و يا هر ابزار ديگر توليد کنند. ديگر يک نفر به تنهائى قادر نيست اورانيوم استخراج کند، يا کشتى بسازد يا سوخت از منابع فسيلى خاورميانه بدست بياورد و غيره. به درجه‌اى که رابطه بشر با طبيعت سخت‌تر ميشود، مناسبات اجتماعى نيز پيچيده‌تر ميشوند، تقسيم کار گسترده‌تر ميشود و آن شکل اقتصادى موجود در زندگى انسانها تعيين کننده‌تر ميشود و سنگينى آن شکل اقتصادى بر انسانها بيشتر حس ميشوند. انسان نميتواند براى تأمين نيازهاى اوليه مثل نان از خانه‌اش خارج شود و مثلا پس از دو روز به خانه‌اش برگردد، در شرايط کنونى نميتوان يک دقيقه هم از اين اقتصاد دور شد. در نتيجه سنگينى اقتصاد و سنگينى توليد را بيشتر حس ميکنيم. با وجود اينکه زندگى فکرى و معنوى ما به مراتب پيچيده‌تر از کسانى است که در هزار سال قبل زندگى ميکرده‌اند و کالاها و محصولاتى که بشر با آنها سر و کار دارد به مراتب بيشتر از قديم است، سنگينى شرايط اقتصادى صد مرتبه قوى‌تر از قديم بر زندگى ما خود را نشان ميدهد.

نکته ديگرى که مارکس بر آن تأکيد دارد، علاوه بر اين که انسان بايد زندگى کند اين است که او ميگويد انسان بايد خودش را هم بازتوليد کند، توليد مثل کند. در نتيجه رابطه افراد بشر با همديگر، خانوداه و نحوه رابطه‌اى که با يکديگر فعل و انفعال ميکنند، تعيين کننده ميشود، که بعد از خانواده به عشاير و طايفه و ايل و قبايل و طبقه تکامل مييابد. در نتيجه آن چيزى که مارکس ميگويد شيوه توليد، فقط شيوه رابطه فيزيکى بشر با طبيعت و ساختن و توليد محصولات نيست، بلکه تمام شيوه زندگى ماست. اولين نکته بنابراين در تئورى ماترياليسم تاريخى مقوله شيوه توليد، mode of production، است. شيوه توليدى عبارت است از نحوه‌اى که ما توليد اجتماعى را سازمان داده‌ايم و بر مبناى آن شيوه توليد و نحوه توليدى که سازمان داده‌ايم، مناسبات فيمابين آدمها، افکار آدمها و تمام زندگى روبنائى حقوقى سياسى قانونى هنرى انسانها بنا ميشوند. اين را مجموعا شيوه توليد نام گذاشته است. شيوه توليد اساس توضيح هر فنومنى در جامعه بشرى است. ما در چهارچوب کدام شيوه توليد و در رابطه با چه چيزهائى حرف ميزنيم؟ شيوه توليد فئودالى روبناى فکرى ديگرى دارد، معيارهاى ديگرى دارد، اخلاقيات ديگرى دارد، هنر و ادبيات ديگرى دارد، و انسانهاى متفاوتى دارد که ما آنها را درک نميکنيم. در جامعه سوسياليستى انسانها دغدغه‌ها و مشغله‌هاى ديگرى دارند که اگر با اين شيوه توليدى که در آن هستيم در باره آن صحبت کنيم، رنگ خودمان را به آن ميزنيم. اين شيوه توليد يک شيوه زندگى است که مارکس به آن ميگويد mode of life. شيوه توليد اساس درک تاريخ است. با توجه به شيوه توليد است که ميتوان دولت را توضيح داد. بدون ارجاع به اقتصاد نميتوان دولت را توضيح داد. دولت فقط وقتى بوجود ميآيد که بشود يک توليد مازاد بر نيازهاى انسانها را از آنان گرفت. وقتى سطح توليد در حدى است که انسانها فقط فرصت دارند که خود را زنده نگاه دارند، دليلى براى وجود دولت نيست. در نتيجه تمام قوه قهريه دولت وقتى لازم ميشود که يک اضافه محصولى هست که از کسانى ميگيرند و به کسان ديگرى ميدهند. دولت ابزار دست آن کسانى است که اين اضافه محصول را ميگيرد. مقوله استثمار اينجا به دولت ربط پيدا ميکند، اضافه محصول بايد وجود داشته باشد تا دولت باشد. مارکس از از خود بيگانگى صحبت ميکند، از اين واقعيتى که ما فرد هستيم در مقابل جامعه و جامعه با ما روبروست. طورى که حس ميکنيم که ما با يک نيروى قوى بيرون از خودمان روبرو هستيم که بايد برويم معاشمان را از آن بگيريم. مسکن و محل زندگيمان را از آن بگيريم، اجازه حرف زدنمان را از آن بگيريم و عمرمان را از آن بگيريم. پديده‌اى هست به اسم جامعه که به صورت يک نيروى خارجى با ما روبرو ميشود. از دورتر که نگاه ميکنيم ميبينيم که اين نيروى خارجى دست خود ماست. و اساس اين از خود بيگانگى در تئورى مارکس اين است که به چه نحو خود اين شيوه توليد اقتصادى اجتماعى که بشر براى بقاء به وجود آورده است، به نيروئى عليه خود بشر تبديل ميشود. و بدون درک شيوه توليد نميتوان اين خصلت جامعه امروز، از خود بيگانگى انسان را فهميد. اين عظمت نيروى ابژکتيو بيرون را که همه ما را ظاهرا مقهور خودش کرده است، بدون درک سرمايه‌دارى ممکن نيست. در جامعه برده‌دارى اين عظمت را به اين صورت نميبينيم. برده‌دار با چند تا از گزمه‌هايش با شمشير چند قدم آنطرف‌تر ايستاده است، زورش همان است و اگر من بتوانم سريع بدوم از دستش در رفته‌ام. ولى اينجا در جامعه سرمايه‌دارى در تمام گوشه‌هاى زندگيمان اين نيرو هست، در آموزش و پرورش هست، در مناسبات چند نفره ما هست، در خانواده‌مان هست، در مرگ و زندگيمان هست، در همه سطوح يک قوه عظيم را ميبينيم به اسم جامعه و مقولاتى مثل دولت، شرکتها، بازار و قيمتها که زندگى ما را رقم ميزنند و شما بدون درک شيوه توليد نميتوانيد اين را توضيح بدهيد. چرا اين چنين حس ميکنيم؟ چرا متوجه نميشويم داريم چکار ميکنيم؟ معنى زندگى چيست؟ خيلى از ما از خودش ميپرسد معنى زندگى چيست، اصلا چرا به دنيا آمده‌ام؟ مارکس ميگويد شيوه توليد را نگاه کنيد، علت اينکه اينگونه حس ميکنيد را مييابيد. و بعد توضيح ميدهد که چگونه در جامعه سوسياليستى انسان ديگر بر حاصل پروسه کارش حاکم ميشود، جائى که ديگر محصول پروسه کار او به صورت قدرتى بيرون از او و مسلط بر او نشان داده نميشود، اين از خود بيگانگى از بين ميرود و شناخت زنده‌تر و زمينى‌ترى از بشر و نيازهايش و از خود انسان مقدور ميشود. به هر حال ميخواستم بگويم که کاپيتال از نظر علمى وسط مقوله ماترياليسم تاريخى است براى اينکه يکى از اين شيوه‌هاى توليد و مهمترين و عظيم‌ترين آن را توضيح ميدهد. کاپيتال داستان اثباتى توضيح اين شيوه توليد است. در بحث کاپيتال ما ميرسيم به فيتيشيسم کالائى، به طبقات و به بازار که بخش اعظم زندگى ما در آن ميگذرد. ميرسيم به مهارت و جايگاه مهارت در توليد و در وجه اجتماعى من و شما. همه اين مورد را که نگاه ميکنيم، ميبينيم که کاپيتال نه فقط اقتصاد سرمايه‌دارى بلکه دارد زندگى را توضيح ميدهد. آن بنياد شيوه توليد سرمايه‌دارى را توضيح ميدهد که تمام روبناى فکرى سياسى بر آن بنا شده است. اگر کسى بخواهد جنبه اثباتى علمى مارکسيسم را بداند بايد کاپيتال را بخواند. ميشود جزئياتى از اين کتاب را پراکنده از اينجا و آنجا شنيد، ولى وقتى آنرا ميخوانيد ميشود درکش کرد. کمک ميکند که بفهميد چه چيزى برايتان دارد اتفاق ميافتد، چرا بشر به اين سمت ميرود. به نظر ميآيد هيچکس جنگ دوست ندارد، ولى جنگ ميشود، چرا؟ به نظر ميآيد هيچکس از قحطى خوشش نميآيد و همه ميخواهند به قربانيان قحطى کمک کنند، چرا نميتوانند؟ به نظر ميآيد که من و شما دوست داريم همه تحصيلکرده باشند ولى عملى نيست، چرا؟ دوست داريم همه شاغل باشيم پس چرا نميشود؟ چرا يک نيازى را که شما حس ميکنيد نميتوانيد عملى کنيد؟ چه مقاومتهائى را بايد در هم بشکنى تا يک امر ساده‌ات را پيش ببرى؟ براى يک عده زيادى يک امر ساده اين است که فقط زنده بمانند. اين غول عظيمى که به اسم اقتصاد در مقابل ماست را اين کتاب کاپيتال به ما ميشناساند. آنوقت کسى که در مورد مقوله آزادى بيان با شما بحث ميکند، شما از زاويه ديگرى توضيح ميدهيد و آنرا ربط ميدهيد به سرمايه‌دارى و نيازهاى سرمايه. و وقتى از خود او معنى آزادى انسان و ابراز نظراتش را بپرسيد با مقولاتى چون دمکراسى و حق ملل در تعيين سرنوشت پاسخ شما را ميدهد. وقتى شما کاپيتال را خوانده باشيد، به مقولاتى مانند فرهنگ، اختلافات فرهنگى، تبعيض و غيره به شکل ديگرى نگاه خواهيد کرد. براى اينکه وقتى به قضاوتهاى انسانها دقت ميکنيد متوجه ميشويد که آنها از کدام بنياد اين جامعه دفاع ميکند و ارزش علمى و ارزش ايدئولوژيک مواضعش را تشخيص ميدهيد. اين وجه اثباتى کاپيتال است، بنابراين لازم است آن را خواند تا شيوه توليد سرمايه‌دارى را فهميد و درک کرد، براى اينکه بدانيم که مبناى فرهنگ، حقوق، سيستم قضائى جامعه معاصر چه هست، بدانيم که مبناى ايدئولوژى حاکم چه هست. افکار حاکم در اين اقتصاد افکار طبقات حاکم‌اند. چرا اين افکار به ادامه بقاى اين نظام کمک ميکنند؟ جايگاه علمى اثباتى کاپيتال در مارکسيسم به نظر من هنوز حق مطلب را ادا نميکند. من ميخواهم يک نقل قول خيلى جالب‌ترى از همان ايدئولوژى آلمانى را براى شما بخوانم. چرا که يک رگه ديگرى از اين بحث باز ميشود و يک نور ديگرى به کل اين مبحث تابيده ميشود. انگار در مواردى از همه اين مطالبى را که تاکنون گفته‌ايم بايد تجديد نظر کنيم. تزهاى مارکس در باره فوئرباخ اساسا برميگردند به جوانبى که الان ميخواهم بگويم و آنهم جنبه انتقادى سَلبى کمونيسم است. بعدا حتما رميگردم به اينکه چگونه اين جوانب اثباتى علمى بحثهاى مارکس به اين جنبه انتقادى سلبى آنها ربط دارند. مارکس در بحث راجع به فوئرباخ ميگويد:

"واقعيت و براى ماترياليسم پراتيک (زير پراتيک خط تاکيد کشيده است) مسأله انقلاب کردن در جهان موجود است، يا به معنى حمله کردن و آن را که هست تغيير دادن." مارکس هيچ چيزى راجع به اينکه چه چيزى به جاى آن ميگذاريم، نميگويد. ميگويد براى يک ماترياليست پراتيک و براى يک کمونيست مسأله حمله کردن و تغيير آنچه که هست، است، يعنى جهان موجود. از اين نکته روشن‌تر اين پاراگراف است: "کمونيسم براى ما يک مقررات مشخصى نيست که بايد برقرار شوند، ايده‌آلى نيست که واقعيت بايد خود را با آن تطبيق بدهد، ما کمونيسم را به آن جنبش واقعى اطلاق ميکنيم که ميخواهد اوضاع موجود را تغيير بدهد. شرايط اين جنبش از اوضاع موجود، از مبانى جامعه موجود ناشى ميشود".

مختصات و مشخصات اين جنبش از متخصات و مشخصات جامعه موجود ناشى ميشود، کمونيسم براى مارکس چيزى است که ميخواهد اين وضعيت را تغيير بدهد. اين تغيير را شما اخلاقى در نظر نگيريد. در بحث علمى کاپيتال و مارکس رسيديم به آنجائى که براى مثال مالکيت خصوصى مبناى سرمايه‌دارى است، کمونيسم پديده‌اى است که ميخواهد مالکيت خصوصى را تغيير بدهد، رسيديم به اين که تقسيم به طبقات مبناى سرمايه‌دارى است، کمونيسم بنابراين نقدى است که ميخواهد تقسيم جامعه به طبقات را از بين ببرد. رسيديم به از خودبيگانگى بشر، کمونيسم بنابراين چيزى است که ميخواهد از خودبيگانگى بشر را از بين ببرد. مارکس نميگويد بيائيم جنبشى براه بياندازيم که آنها را از بين ببريم، دقت کنيد ميگويد ما به آن جنبش واقعى که براه ميافتد که اينها را از بين ببرد، ميگوئيم کمونيسم. و اين کاملا يک رگه متفاوتى است در فکر کردن راجع به کمونيسم. مارکس ميگويد يک جامعه سرمايه‌دارى بوجود ميآيد و اثباتا مکانيسمهايش را توضيح ميدهد، و بعد اضافه ميکند که در اين جامعه يک جنبش واقعى هست که ميخواهد اين را از بين ببرد. اين جنبش از خود اين جامعه درآمده است، نميخواهد فئوداليسم را از بين ببرد، نميخواهد مذهب را هم از بين ببرد، معلوم است که اگر بخواهند برده‌دارى را راه بياندازند بايد با آن مبارزه کند، ولى اين جنبش بدون اينکه از پيش هيچ نوع ايده‌آلهائى را برايش تعريف کرده باشيد، آن چيزى که هست را نميخواهد. در نتيجه تصوير شما از اينکه چه چيزى بايد تغيير کند، تعيين کننده کمونيسم شماست. به نظر من اين خيلى بحثى کليدى است. اگر شما فکر کنيد که سرمايه‌دارى نظامى است مبتنى بر آنارشى توليد که در آن هرج و مرج برقرار است، که بخشى از چپها سالها اين چنين فکر کرده‌اند، کمونيسم‌تان ميشود نظامى که هرج و مرج و آنارشى را از بين ميبرد و در نتيجه ناچار است که نقشه و برنامه در دستور کارش بگذارد. و اين همان بلوک شوروى است. تبيينى که پشت رويزيونيسم روسى از کاپيتاليسم هست، تبيينى بر اساس مالکيت خصوصى بر مبنائى که مارکس ميگويد نيست. نقشه و برنامه کار مزدى را از بين نميبرد. آنارشى توليد را از بين ميبرد. نقشه را جانشين بازار ميکند و ميگويد اين سوسياليسم است! چرا؟ چون آن چيزى را که نقد کرده است اين است: سرمايه‌دارى آنارشى توليد است و بازار، و ما اينها را نقد کرده‌ايم و به جايشان برنامه و نقشه گذاشته‌ايم! بازار را از بين برده‌ايم و به جايش توزيع مستقيم کالائى گذاشته‌ايم. پس اين سوسياليسم است! مارکس ميگويد کمونيسم ليستى از ايده‌آلها و برنامه‌هاى از پيشى نيست که واقعيت بايد خودش را با آنها تطبيق بدهد. بلکه کمونيسم اعلام چيزهائى که نميخواهيم است. و اگر آن پديده‌اى که هست مشخص است بنابراين به همان درجه آن چيزى که بايد جايش بنشيند، نيز مشخص ميشود. اينطور نيست که اين وضعيتى که هست من از آن ناراضى هستم، ناراحتم و يا به من خوش نميگذرد يا توى اين سيستم زجر ميکشم، پس زجرم را خاتمه بدهيد، ناراحتى‌ام را خاتمه بدهيد... مارکس ميگويد اين سيستم را عوض کنيد. من سيستمى ميخواهم براى مثال که مبتنى بر توليد کالائى نباشد. اگر مارکس ثابت کرد که مالکيت خصوصى و سيستم دستمزد اساس سرمايه‌دارى است، آنوقت کمونيسمى که واقعا به عنوان جنبش کمونيستى براه افتاده است جنبشى است براى لغو مالکيت خصوصى و عليه کار مزدى. ميگويند مالکيت خصوصى و کار مزدى را نگاه ميداريم، ولى سوسياليسم را به اين شکل (نقشه و برنامه) پياده ميکنيم. و سؤال اين است که چرا اين اساس سيستم سرمايه‌دارى را نگاه داشته‌ايد؟ در نتيجه اين جنبه سلبى و پراتيکى و انقلابى انتقادى مارکسيسم، که نه از ايده‌آلهاى خودش که بشر چگونه بايد زندگى کند، بلکه از اين واقعيت جامعه‌اى که الان هست و بايد دگرگون بشود، حرکت ميکند. و اين رگه بسيار مهمى از مارکسيسم است که خيلى جاها فراموش ميشود و اگر همانطور که گفتم اين جنبه سلبى را از تئورى مارکس حذف کنيد، جوانب اثباتى آن قابل تدريس‌اند. خيلى از اقتصاددانهاى قبل و بعد از مارکس برخى از احکامى که در کاپيتال هم آمده است را قبول دارند، مثلا اين که چگونه مزد کارگر به اندازه معاش اوست. وقتى کتاب تئورى ارزش اضافه مارکس را ميخوانيد خود او اذعان دارد که برخى از احکام را اقتصاددانان قبل از خودش نيز گفته‌اند، اما مارکس يک تبيين ديگرى از آنها ارائه ميدهد و ربط ديگرى بين آنها برقرار ميکند. در نتيجه به تبيينى از سرمايه‌دارى ميرسد که به جنبشى ميرسد که ميخواهد اين روابط را عوض کند. اگر شما بطور مثال فکر کنيد که امپرياليسم جوهر منحط سرمايه‌دارى است، در نتيجه يک جنبش ضدامپرياليستى برپا ميکنيد و جنبش ضدامپرياليستى همانطور که شما هم ميدانيد پوپوليستى است و سرمايه‌دارى ملى و مستقل مورد انتقادش نبود. اين جنبش ضدامپرياليستى و پوپوليستى نميخواست سرمايه‌دارى صنعتى و ملى خودى را دگرگون کند. اين جنبشى است براى سلب قدرت از امپرياليسم غرب در ايران. اسم خودش را هم گذاشته بود جنبش کمونيستى و جنبش سوسياليستى که در واقع جنبش پوپوليستى است. اينکه چه چيزى را مبناى عوض کردن قرار داده است، تعيين ميکند که چه چيزى به جاى آن بگذارد. کسى نميآيد جنبشى را راه بياندازد و چيزى را بياورد که ضرورتش را هيچ کس احساس نکرده است. اين جنبشها با خودشان صادقند، کسى دروغ نميگويد. هر کسى آن چيزى را که ميخواهد عوض کند مبناى کار خود ميگيرد. بيخودى زندگيش را در کار سياسى تباه نميکند. جنبشها به اين منظور برپا ميشوند که چيزى را که نميخواهند عوض کنند. و بنابراين تفسير از اينکه چه چيزى بايد عوض شود مطلقا بستگى دارد به اينکه چه تبيينى از سرمايه‌دارى داريد. اينجا ديگر بار علمى سرمايه‌دارى در ميان نيست که شما مثلا ميخواهيد سرمايه‌دارى را بهتر بشناسيد. شما ميخواهيد بدانيد جوهر سرمايه‌دارى چيست، چه پديده‌هائى در اين سرمايه‌دارى فرعى و تصادفى‌اند و چه پديده‌هائى جوهرى و واقعى و اصلى‌اند؟ چه چيزى را بايد عوض کنيد که سرمايه‌دارى را عوض کرده باشيد؟ نميتوان تابلوى مک دونالد را يا پپسى کولا را پائين بکشيد و نگذاريد ديگر سرمايه‌گذارى کنند و بگوئيد سرمايه‌دارى خاتمه يافت، يا بگوئيد تمام سرمايه‌دارها در زندانند و همه چيز را داديم دست سازمان برنامه و وزارت اقتصاد. يک مارکسيست که کاپيتال را خوانده باشد و اين بحث را از مارکس قبول کرده باشد که مشخصات جنبش ما توسط مشخصات جامعه موجود تعيين ميشود، به شما خواهد گفت نميشود با سيستم برنامه‌ريزى و کنترل قيمتها که تازه خودت هم قاچاقى قيمتها را تعيين کرده‌اى و اعداد را طور ديگرى به ما نشان ميدهى، سرمايه‌دارى را از بين ببريد، همانطور که ممکن نشد جامعه روسيه را که سرمايه‌دارى بود، شکلش را عوض کنند و جوهرش را حفظ کنند، نتوانستند و شکست خوردند. سرمايه‌دارى بايد ملزومات مناسب خود را عرضه کند با بازار و رقابت و قيمتش. ميخواهيد بازار و قيمت را از سرمايه‌دارى برداريد و اسم آن پديده باقيمانده و دست و پا بريده را بگذاريد سوسياليسم؟ بعد از هفتاد هشتاد سال واقعيت سيستم سرمايه‌دارى ظاهر ميشود، فقر سر در ميآورد، عقب ماندگى تکنيکى را ميبيند و بعد مضمحل ميشود، چرا؟ چون اساس سيستم، سرمايه‌دارى است. سرمايه‌دارى از انباشت سرمايه از طريق کار مزدى به حيات خودش ادامه ميدهد. اقتصاد کاپيتاليستى يعنى اينکه سرمايه مزد ميدهد و کارگر به خانه‌اش ميرود تا نيروى کارش را اعاده کند و دوباره به کار بگردد تا انباشت سرمايه صورت بگيرد. در نتيجه تعريف و تبيين شما از اينکه به چه پديده‌اى ميگوئيد کاپيتاليسم تعيين کننده تبيين شما از کمونيسم، آن جنبشى که ميخواهد عوض کند، است. براى همين است که من از سؤالاتى که از ما ميشود، که بله ما برنامه‌مان را از مدل اقتصادى نداده‌ايم، برنامه‌مان را براى اقتصاد نداده‌ايم، خوشم نميآيد. خيلى از رفقاى ما فکر ميکنند پاسخ به چنين سؤالاتى جنبش کمونيستى را تکميل ميکند و به تفهيم آن کمک ميکند. در سيستم پارلمانى برنامه‌شان را براى ماليات و درآمدها و غيره ميدهند و انتخاب کنندگان ميروند رأى ميدهند. کمونيسم يک جنبش واقعى است براى تغيير آن چيزى که هست. يا جنبش براى آزادى بردگان به تصميم بردگان مربوط نيست، وقتى برده‌دارى هست، جنبش براى آزادى برده‌ها هست، مستقل از اينکه اين يا آن برده تصميم بگيرد که در آن شرکت کند يا نه. جنبش براى از بين بردن از خود بيگانگى هست، جنبش براى از بين بردن مالکيت خصوصى هست، جنبش براى از بين بردن کار مزدى در جامعه‌اى که کار مزدى مبناى بدبختى است مجبور است بوجود بيايد. بدون تئورى اين جنبش يک جنبش پراکنده و ناپيدائى است، ولى اين جنبش هست. مارکس ميگويد اين جنبشى که ميخواهد آن پديده را عوض کند بستگى به اين دارد که چه ماتريالى در دسترس دارد. در نتيجه ما بايد به جائى برسيم که وقتى مالکيت جمعى را برقرار ميکنيم واقعا توانسته باشيم اين کار را انجام بدهيم، نه اينکه از همين حالا مالکيتهاى تعاونى ايجاد ميکنيم و جمع اين مالکيتهاى تعاونى را مالکيت جمعى بناميم. ممکن است جنبش ما ده سال ديگر به قدرت برسد و ببيند که در چه اشکالى پيش ميرود. اگر لنين که در اوائل انقلاب ميگفت الکتريفيکاسيون به اضافه شورا يعنى سوسياليسم، اينترنت هم ميدانست، خوب اينترنت را هم اضافه ميکرد. چون با توجه به اينترنت هر کس ميتواند بگويد چه چيزى کم دارد، سايز کفشش چه اندازه است، به چه چيزهائى حساسيت دارد و غيره. اگر همه اينها بروند توى يک داتا بيس و کارخانه توليد کننده بداند اگر نيازها را طبق برآوردها بسازند، مصرف کننده‌اش وجود دارد. در دوره لنين تازه به خانه‌ها برق کشيده بودند و لنين از اين تکنيکهاى امروزى چيزى نميدانست. ما اگر مدلى ارائه بدهيم بر مبناى کامپيوتر پنتيوم ٢، با مودم ٣٨ و ٨ دهم، دو سال ديگر بايد اين برنامه را عوض کنيم براى اينکه يک مدل ديگرى از کامپيوتر را در دسترس داريم. چيزى که محک برنامه است اين است که آيا آن هدفى را که ما داريم در خود مستتر دارد يا نه، چون اگر شما هنوز داريد مزد ميدهيد حکم محکوميت نظامتان را داده‌ايد. کاپيتال در مورد نظام سرمايه‌دارى سيستم مزدى را نقد ميکند و اين سيستم است که بايد نفى بشود تا کمونيستى شده باشد نه اينکه چه بايد پياده بشود. اين جنبه سلبى کمونيسم، جنبه انتقادى کمونيسم که پديده‌اى را ميشکافد و آنرا پاره ميکند و چيز ديگرى جاى آن ميگذارد، يک بار ديگر کاپيتال را براى ما مطرح ميکند. کاپيتال را بايد ياد گرفت تا بفهميم که سرمايه‌دارى چگونه کار ميکند و کمونيسم چگونه کمونيسم ميشود. سعادتى که ما بيست سال پيش داشتيم اين بود که با کاپيتال آمديم و اگر يک بار آنرا خوانده باشيد ديگر شوروى و چين را قبول نميکنيد. اگر شما قبول کنيد اين نظام آنطور که در اين کتاب توضيح داده شده است، اين توليد کالائى و اين مالکيت خصوصى نفى شود، آنوقت نگاه ميکنيد به چين و ميگوئيد اين که کاپيتاليسم است! درست است که شما آدم خوبى هستيد، ولى چين کاپيتاليسم را پيش ميبرد. درنتيجه به نظر من، وجه تعيين کننده کاپيتال اين است که کمونيسم را توضيح ميدهد بدون اينکه يک کلمه هم از کمونيسم حرف بزند. همانطور که گفتم اين دو وجه اثباتى و سلبى کاپيتال باهم‌اند. بدون درک علمى اثباتى و اينتلکچوال و نظرى از کاپيتاليسم، کمونيسم يک تئورى است که فقط شعار ميدهد. و در نتيجه زجرهاى خودش را ميشمارد. ظلم هست، کارگرها فقيرند، ولى مدام دارند يک چيزهائى را به عنوان درد به ما تحويل ميدهند. که بله کارگرها فقيرند بروند اتحاديه تشکيل بدهند تا پولدار بشوند! و اگر شما جايگاه مزد را در جايگاه زندگى اين پديده کاپيتاليسم توضيح ندهى حتى نميتوانى اعتراضت را درست انجام بدهى. جنبه علمى کاپيتال که اين سيستم چگونه کار ميکند، براى جنبش اصلاحات مهم است، براى درک از مارکسيسم بطور کلى مهم است ولى جنبه سلبى آن که کاپيتاليسم چگونه کار ميکند و دست گذاشتن روى جوهر سرمايه براى راه انداختن يک جنبش کمونيستى مهم است، براى ايجاد يک قطب عقيدتى در جهان مهم است، براى اين مهم است که شما مارکسيستى باشيد که سازش نميکند.

ميگويند کاپيتال انجيل کارگران شده است، به نظر من ميبايست اسمش را ميگذاشتند انجيل مبارزه با رويزيونيسم. و به يک معنى انجيل کمونيسم کارگرى است، به نظر من کاپيتال انجيل کمونيسم کارگرى است بخاطر اينکه کمونيسم کارگرى چيزى جز اين نيست که آن وضعيت واقعى، آنچيزى را که هست، ميخواهد از بين ببرد، نه اينکه در کاپيتال ايده‌آلهاى شبه سوسياليستى را ديده است که بايد مسلط شوند، بلکه به معنى دگرگون کردن آن نظم اجتماعى است که برقرار شده است. اگر تصور شود نيروئى که نظام کاپيتاليستى را برميچيند تا به جاى آن نظام برده‌دارى را بياورد، از نظر علمى کار بى مصرفى است. مطمئنا اگر شما آخرين شيوه مالکيت را لغو کنيد، آنوقت ميرسيد به شيوه مالکيت جمعى، يا اگر کار مزدى را لغو کنيد مردم بجاى آن به سيستم ارباب و رعيتى روى نميآورند. به هر حال ميخواهم بگويم محور موجوديت کمونيسم به عنوان يک جنبش انتقادى پراتيکى سياسى، برميگردد به کاپيتال، چون مشخص کرده است که چه چيزى بايد نفى بشود. شما اگر کتاب کاپيتال را بخوانيد، متوجه ميشويد که نظام سرمايه‌دارى را مارکس سيستمى که يک عده پولدار خون مردم را در شيشه کرده‌اند تعريف نکرده است، ممکن است خيلى هم پولدار نباشند و خون مردم را هم در شيشه نکرده باشند. ولى شما استثمار، دولت سرکوبگر و از خود بيگانگى انسان، و تبعيض را ميبينيد که ايدئولوژى طبقات حاکم دارند آنها را تئوريزه ميکنند.

خلاصه حرف من اين است که کاپيتال فشرده‌اى است از دو تبيين از مارکسييسم که در وجود مارکسيسم در واقع يکى است: جنبه تئورى، علمى و اثباتى تئورى مارکس، ماترياليسم تاريخى و درک شيوه‌هاى توليدى و درک شيوه توليد سرمايه‌دارى به عنوان بررسى پديده‌اى که موجود است و ميخواهيم از آن شناخت داشته باشيم. که کاپيتال محور اين درک و شناخت است، و دوم کاپيتال مرکز جنبشى است به اسم جنبش کمونيستى است به مثابه يک جنبش انتقادى که ميخواهد جهان را دگرگون کند. کاپيتال مرکز اين جنبش هم هست. اينطور نيست که گويا کاپيتال راجع به اولى است ولى هجدهم برومر يا نوشته‌هاى سياسى مارکس يا مانيفست راجع به دومى است. کاپيتال راجع به دومى است، اين کتاب به شما ميگويد چه نوع کمونيستى هستيد؟ به چه شيوه‌اى جنبش کمونيستى را برپا ميکنيد و چه پديده‌اى را جنبش کمونيستى به حساب ميآوريد و چه چيزى را جنبش کمونيستى نميدانيد؟ بدون اين که از پيش نسخه‌هائى داشته باشيد که گويا حکيمى ميآيد و ميگويد دوره‌ها به اين يا آن شکل بوجود آمده‌اند و بر طبق اين نسخه کمونيسم نيز شکل ميگيرد. کمونيسم مدل نيست! چون کمونيسم از دل سرمايه‌دارى زائيده ميشود و در نتيجه مشخصات سرمايه‌دارى، مشخصات سوسياليسم را تعيين ميکنند. و آنوقت است که بايد کاپيتال را بدست گرفت چون پرچم جنبش سلبى اين حرکت است.

کاپيتال، نقد اقتصاد سياسى

کاپيتال بعلاوه يک تئورى نقد اقتصاد سياسى و نقد تئوريهاى قبلى اقتصادى است که مطرح شده بودند. چرا؟ براى اينکه اقتصاد سياسى و شخصيتهاى مختلف و رگه‌هاى مختلف آن، مجموعا سرمايه‌دارى را بررسى ميکردند براى اينکه نشان بدهند مکانيسم آن چيست، چگونه سود بدست ميآيد و چگونه ازلى و ابدى است و چگونه ثروت انباشته ميشود و چگونه اين سيستم ميتواند به کار خود ادامه بدهد. کاپيتال نقد اينهاست، نقد اقتصاد سياسى است. جالب اين است که مارکس خود، اسم کل فعاليت و مطالعات اقتصاديش را، نقد اقتصاد سياسى گذاشته است. هيچ جا نگفته است که من دارم اقتصاد سياسى مينويسم، ميگويد نقد اقتصاد سياسى. نقد اقتصاد سياسى، نقد فيزيوکراتها، ريکاردو و آدام اسميت و نقد کل اقتصاددانان وسيع طبقه سرمايه‌دار است که هدفشان توجه دادن به جامعه بورژوائى براى ثروتمندتر کردن آن است. اينها به طبقه بورژوا ميگويند منشاء سود کجاست؟ روشهاى درست رشد اقتصادى چگونه است و غيره که همين الان هم در دانشگاهها همينها را درس ميدهند. بنابراين کاپيتال نقد اقتصاد سياسى هم هست. در جلد اول کاپيتال مارکس توضيح ميدهد که از سال ١٩٥٤ تا ١٩٦٢ اقتصاد را مطالعه کرده است و نوشته است. درافزوده‌اى بر نقد اقتصاد سياسى در اين دوره همراه با پيشگفتارى که به آن اشاره کردم نوشته شده است که مارکس در آن ميگويد کاپيتال در واقع ادامه همان بحث است. و حتى در پيش‌نويسهاى اول کاپيتال همان اسم نقد اقتصاد سياسى را دارد. در واقع مارکس در کتاب تئوريهاى ارزش اضافه وارد نقد تئورى‌پردازان اقتصاد سياسى ميشود. در اين کتاب که در سه جلد منتشر شده است بطور مشخص از آدمهاى مختلف حرف ميزند، از ريکاردو و مالتوس و بقيه. مارکس هر کس را که تشخيص داده است نظرات مهمى دارد مطالعه کرده است و نقد کرده است. در اين سه جلد تئوريهاى ارزش اضافه به نقد نظرات ديگرى که در باره تئورى ارزش اضافه موضع و بحث متفاوتى دارند ميپردازد. در نتيجه يک بخش کاپيتال مربوط ميشود به نقد تئوريهاى اقتصاددانان بورژوا.

اگر سه جلد تئورى ارزش اضافه را مجموعا يک جلد به حساب بياوريم، کاپيتال در واقع چهار جلد است. در صفحات اول تئورى ارزش اضافه نوشته است جلد چهارم. اين کتابها، يعنى جلد چهارم کاپيتال در قرن بيست منتشر شده‌اند. در صفحه ١٤ جلد اول تئورى ارزش اضافه مارکس طرحى براى کارهاى خود در اين مورد داشته است، قرار بوده است به شش موضوع بپردازد که عملا به سه تاى آنها پرداخته است. فصل اول قرار بوده است به سرمايه بپردازد، فصل دوم به زمين و مالکيت بر زمين، و فصل سوم به کارمزدى، يعنى به سه عنصر زمان خود يعنى زمينداران و سرمايه‌داران و کارگران. سه فصل بعدى دولت و تجارت خارجى و بازار جهانى بوده‌اند. در واقع از اين مجموعه بحثها، مارکس به سه مقوله کارگران و سرمايه‌داران و زمينداران پرداخته است و به مبحث دولت در لابلاى آثار ديگر اشاراتى کرده است، اگر نه ما الان با ماتريال غنى‌ترى روبرو بوديم. راجع به تجارت خارجى و بازار جهانى تقريبا از مارکس، مگر نکاتى در برخى آثار ديگرش، مطلبى نداريم اگر نه اکنون ما به منبع غنى‌ترى در اين موارد در دسترس داشتيم. بنابراين، اين سه جلد کاپيتال باضافه تئورى ارزش اضافه يک مجموعه است. در سال ١٩٥٩ از دست نوشته‌هاى مارکس مجموعا ٧ مورد يافتند که در کتابى به اسم ‌"گروندريسه" چاپ و منتشرشده است. ابتدا در همان سال به زبان آلمانى منتشر شد. اين کتاب گروندريسه خيلى جالب است چرا که نحوه پرداخت فکر مارکس در اين کتاب هست. قبلا روسها در سال ١٩٣٩ بخشهائى از اين کتاب را يافته و چاپ کرده بودند، اما مجموعه کاملتر آن در همان سال ٥٩ منتشر شد. قبل از کاپيتال، مارکس چند مقاله کوچک مانند "کار مزدى و سرمايه" و "مزد، بها، سود" را نوشته است اما اساس فعاليت او در مورد اقتصاد سياسى در کاپيتال و تئوريهاى ارزش اضافه آمده‌اند. من توضيح خواهم داد که هر کدام از اين کتابها به چه موضوعاتى ميپردازند و بعد وارد خود کتاب کاپيتال ميشوم.

ساختمان کتاب کاپيتال، متد مارکس در تحليل و نقد سرمايه‌دارى

کتاب اول، که امروز مورد بحث ماست، سومايه را بطور کلى، و به شکل نمونه‌وار و در کليت اجتماعى آن تعريف ميکند، وارد سرمايه‌هاى مختلف نميشود و حتى وارد بخشهاى مختلف توليدى نميشود. راجع به جوهر سومايه بحث ميکند، از يک سرى مشاهدات پايه‌اى شروع ميکند تا بگويد که سرمايه چى هست، و ارزش و ارزش اضافه چه هستند و کل سرمايه چگونه کار ميکند و منشا ارزش چيست و انباشت سرمايه را توضيح ميدهد و بعد در بخش آخر به انباشت اوليه و چگونگى سير تاريخى شکل‌گيرى سرمايه ميپردازد. تا اينجا از سرمايه يک توصيف کلى ارائه ميدهد و راجع به سرمايه‌هاى معيّن در بازار حرفى نميزند. از کليت سرمايه در يک طرف و کار در طرف ديگر بحث ميکند.

در جلد دوم بحث مارکس يک درجه مشخص‌تر ميشود و راجع به گردش سرمايه در بازار حرف ميزند، از مراحل چرخش سرمايه و چگونگى تبديل سرمايه از پول به سرمايه کالائى بحث ميکند. چگونه سرمايه از شکل پول به کالا و سپس به کالاى ديگرى شکل عوض ميکند و دوباره در بازار به پول تبديل ميشود و کلا اين سيکل را دنبال ميکند. همينطور تقسيم سرمايه به چند بخش و اينکه چگونه سرمايه به بخشهاى توليد سرمايه صنعتى و کالاهاى مصرفى سرايت ميکند و تقسيم ميشود. يعنى چگونه سرمايه به توليد وسايل توليد و توليد کالا تقسيم ميشود، دو بخش کاملا مختلف که کارکردهاى مختلفى دارند. بخشى که کل معاش طبقه کارگر را توليد ميکند و بخشى که وسائل توليد را توليد ميکند. و چگونه اينها سطح اشتغال و توليد را تعيين ميکنند. در شاخه توليد کالائى سرمايه، مارکس کالاهاى مصرفى را از کالاهاى لوکس جدا ميکند. و او توضيح ميدهد که چگونه سرمايه بايد بين اين بخشهاى مختلف تقسيم بشود و چه رابطه‌اى ضرورى بين اين سه بخش توليد کالا، توليد وسائل معيشت کارگران و توليد کالاهاى لوکس بايد برقرارباشد. مارکس ميگويد که سرمايه بايد بتواند به نسبت معينى بين اين بخشها تقسيم شود تا بتواند به کار خود ادامه بدهد. اگر همه سرمايه‌ها بروند روى توليد وسائل مصرف و غذا و مسکن و غيره چه مشکلى پيش خواهد آمد و يا برعکس چرا لازم است که وسايل توليد هم توليد بشوند تا سرمايه بتواند انباشت کند. و در اينجاست که مارکس کل سرمايه را و رابطه بين بخشهاى آن را تقسيم ميکند.

جلد سوم ديگر بحث سرمايه‌هاى متعدد است که سرمايه به بازار ميرود و در نتيجه رقابت را توضيح ميدهد. بحث سرمايه‌هاى متعدد و رقابت بين سرمايه است. در بخش قبلى وقتى از ارزش اضافه حرف ميزند، ارزش اضافه‌اى را که کل طبقه سرمايه‌دار به چنگ آورده است مورد بحث قرار ميدهد، در جلد سوم راجع به تقسيم اين ارزش اضافه بين بخشهاى مختلف سرمايه بحث ميکند و توضيح ميدهد که به چه نسبتى کل استثمار طبقه کارگر بين اين بخشهاى مختلف سرمايه تقسيم ميشوند و به چه اشکالى درميآيند، چه کسانى به شکل سود، بهره و اجاره اين ارزش اضافه را بين خود تقسيم ميکنند. مکانيسمهاى رقابت و براى اولين بار مقوله سود مطرح ميشود و اينجاست که ميرسيم به تئورى مارکس راجع به گرايش نزولى نرخ سود که هر چه سرمايه گسترش مييابد اين نرخ سود پائين ميآيد و سرمايه مجبور ميشود کارهائى بکند که سود را دوباره بالا ببرد. بحران سرمايه‌دارى را به عنوان يک مکانيسم ابقاء نرخ سود و تب و لرزى که سرمايه ميکند تا اين ناخوشى را از خود دور کند، توضيح ميدهد.

جلد چهارم، يعنى در واقع سه جلد "تئورى ارزش اضافه" همين موضوع را بحث ميکند. يک بحث مهم اين جلد، بحث کار مولد و کار غير مولد است، که اگر فرصت شد بايد به آن هم بپردازيم.

بررسى کالا، متد مارکس در کشف رازهاى توليد سرمايه‌دارى

من امروز همانطور که گفتم، در مجموع در باره جلد يک صحبت ميکنم تا متوجه بشويم که در واقع سرمايه چى هست. از کالا شروع ميکنيم تا برسيم به آنجائى که بدانيم اساسا سرمايه چى هست. البته مدام به اين مقولات برميگرديم، يعنى به بحث ارزش و ارزش اضافه در بحثهاى بعدى رجوع خواهيم کرد.

نکته‌اى که در اينجا ميخواهم بر آن تأکيد کنم اين است که ما از اين پس بايد معنى برخى مقولات را بدانيم، مثلا اگر ميگوئيم ارزش يا ارزش مبادله بايد شما بدانيد که چه مفهومى دارند. همينطور مقولاتى مانند مصرف، کار اجتماعا لازم و کار مجرد، پروسه کار، گردش و اينکه کالا چيست. طورى که اگر کسى از شما براى مثال بپرسد ارزش اضافى چيست بتوانيد توضيح بدهيد.

تا اينجا يک جمعبندى از بحثهاى تاکنونى ما اين است که ما از جنبه‌هاى علمى کاپيتال ، درک از توليد و شيوه‌هاى توليدى و ماترياليسم تاريخى بطور کلى حرف زديم. و نيز از جنبه انقلابى کاپيتال که بعنوان يک شيوه نقد کمونيستى و در جنبش کمونيستى ميخواهد اين وضع کنونى را دگرگون کند. و گفتيم که اين دو جنبه کاپيتال با هم‌اند و دو فصل و بخش مجزا نيستند، بنابراين بايد بطور درهم تنيده با يکديگر در نظر گرفته شوند. در جنبه‌اى از کاپيتال چگونگى پيدايش سرمايه‌دارى و کارکرد و مکانيسمهاى آن و در جنبه ديگر ريشه‌هاى پيدايش ارزش اضافه و کارمزدى و انباشت و غيره و اينکه به اين ترتيب چرا بايد اين مناسبات را تغيير داد بحث شده است. بعد از مدتى تنفس وارد سؤال و جواب راجع به اين قسمت بحث ميشويم و پس از آن خواندن بخش اول کاپيتال را شروع ميکنيم.

در اين بحث همانطور که تأکيد کردم هدف اين است که برخى مقولات پايه‌اى را بشکافيم و تکليف آنها را روشن کنيم، اما قبل از آن به نظر من لازم است در مورد متد مارکس قدرى حرف بزنيم. يعنى علاوه بر بررسى آنچه را که مارکس در کاپيتال گفته است ما به متدى که بر اين کتاب حاکم است نيز بايد بپردازيم.

ما ميخواهيم مقولاتى مانند کالا، ارزش، ارزش مصرف، مبادله، کار، کار مجرد، کار اجتماعا لازم، قيمت و پول و غيره را تعريف کنيم. بعضى از اين مقولات قابل مشاهده‌اند مثل پول که ما ميبينيم، اما هيچکدام از ما ارزش مبادله، ارزش و کار مجرد را به تنهائى در جائى نميبينيم، وجود خارجى ندارند که ما بتوانيم با حواسمان آنها را حس کنيم و ببينيم. اين مقولات پشت مقولات ديگرى که قابل مشاهده‌اند، پنهانند. و روشى که مارکس با آنها اين مقولات را ميشناسد و آنها را باز ميکند، جالب است. اما ممکن است مارکس به اين متهم شود که او از مقولاتى حرف زده است که بطور واقعى وجود ندارند، کما اينکه چند سال بعد طرفدارهاى اقتصاد نئوکلاسيک و يا حتى چند سال قبل طرفدارهاى نئو ريکاردوها به مارکس چنين گفتند. و گفتند که براى مثال قيمت را عرضه و تقاضا تعيين ميکند و تمام اقتصاد دانشگاه هم به همين شکل قيمت را توضيح ميدهد. و ادعا ميکنند که قرار نيست و لازم نيست که پشت قيمت، براى مثال ارزش پنهان شده باشد. اما مارکس سعى ميکند از پشت ظواهر مقولات اقتصادى جوهر و ماهيت پنهان آنها را بشناسد و بشکافد. مارکس اين پوسته‌ها را ميشکافد و وارد درون مقولات ميشود، و سؤال اين است آيا اين نتيجه‌گيريها و احکامى که او استخراج ميکنند، خيالى و اختيارى و غير واقعى‌اند؟ مارکس نشان ميدهد که بررسيهايش از آن مقولات، برعکس مادى‌اند و اين اولين نکته در متد مارکس است. براى مثال او وقتى کالا را بررسى ميکند به مقوله ارزش ميرسد و نشان ميدهد که ارزشى که به مقوله کالا آويزان شده است و ما ظاهرا آن را نميبينيم، يک واقعيت مادى است. يا در مورد گرايش نزولى نرخ سود به مارکس هم اين برچسب را ميزنند که اين حکم از فرضيات خود اوست و ميگويند که در جهان واقعى سود تنزل نکرده است و قيمتها هم بالا رفته‌اند و بنابراين گرايشى که خود را نشان ندهد، واقعى نيست. ميخواهم بگويم متد و روشى در تحقيق و بررسى مارکس را به اينجا ميرساند که از پس ظواهر قابل مشاهده پديده‌ها و مقولات به مقولات ديگرى ميرسد که ظاهرا وجود ندارند. بنابراين درک و تشخيص اين متد مارکس که چگونه از بررسى مقوله مشخص A به مقوله B که ظاهرا وجود خارجى ندارد ميرسد، مهم است. اين متد را خود مارکس متد تجريد و انتزاع کردن از مشخصاتى براى رفتن به پشت آن پديده مينامد. هر مقوله مشخص مثل قيمت، حاصل و محل تلاقى هزاران مؤلّفه است که در يک نقطه معين به آن مقوله شکل معيّن ميدهد. انسان هم همينطور است، اما هر انسان معيّنى تمام مقوله انسان را تعريف نميکند، چگونه ميتوان مقوله انسان را وقتى که هر انسان مشخصى با اسم و رسم معين قابل رؤيت است را تعريف کرد؟ آيا ميتوانيم قيافه نفر بعدى را مجسم کنيم؟ اينجاست که انتزاع از يک پديده مشخص براى رفتن به خصائل عام‌ترى از اين پديده، جايگاه پيدا ميکند. در نتيجه براى مثال وقتى ميخواهيم از انسان معيّنى به اسم جواد به تعريف عام انسان برسيم بايد از مشخصات ويژه جواد، از قد و وزن و محل تولد و محل سکونت و سليقه‌هاى فردى و غيره صرفنظر کنيم، انتزاع کنيم. به همين منظور براى تعريف عام از انسان از يک سرى حقايق مربوط به يک انسان معين صرفنظر ميکنيد، کنار ميگذاريد و پشت اين ظواهر ميرويد. مارکس از کالا به مقولات ديگرى ميرسد، سؤال اين است که آيا اين انتزاع‌ها، اين تجريدها و اين ابستراکشن‌ها (abstraction) واقعى‌اند يا نه؟ ممکن است بگويند اين همه انسانهاى مشخص مخلوق خداوندند، اين هم يک انتزاع است، يا اين که همه انسانها فلان رنگى هستند، اين هم انتزاع است. اين تعابير هم ميتوانند يک تجريد باشند، سؤال اين است که تجريد واقعى چيست؟ به اين معنى بحث واقعى‌تر در مورد تجريد، يعنى اينکه يک پديده مشخص را ترک ميکنيد و دورتر از آن قرار ميگيريد تا در پشت آن قانونمنديهاى واقعى‌اش را بشناسيد، خود يک مسأله مهم است. کاپيتال در واقع کاربست اين است که چه متدى براى اين تجريد واقعى به کار برده ميشود. و در جواب به سعيد گفتم که اتفاقا مارکس رَوَندى را که دنبال ميکند، يک روند ديالکتيکى است.

برگردم به کتاب کاپيتال. مارکس با کالا شروع ميکند، جمله اول جلد اول کاپيتال اين است:

"ثروت در جوامعى که در آنها شيوه توليد سرمايه‌دارى مستقر شده است، خود را به صورت يک انباشت وسيع از کالاها نشان ميدهد که واحد اين پديده يک کالاى معين است، بنابراين تحقيق ما بايد از مطالعه و بررسى يک کالاى معين شروع شود."

مارکس از يک مشاهده شروع ميکند و واحد جامعه سرمايه‌دارى را کالا ميبيند و آنرا بررسى ميکند. براى مارکس اينطورى نيست که با بررسى کالا، او خواسته است بحثش فهميده شود، همانطور که بررسى يک سلول در يک ارگانيسم زنده ممکن است چيزى در مورد مجموع سلولهائى که ارگانيسم را ميسازند به شما نگويد. بررسى کالا براى مارکس هم چنين است او نخواسته است بگويد براى درک بحث او از بررسى کالا بايد شروع کرد. مارکس نحوه ارائه بحثش را با بررسى کالا طرح کرده است، روش و متد اوست در تحليل و نقد مناسبات سرمايه‌دارى و توليد کالائى گسترش يافته. خود مارکس در همين کتاب ميگويد شناخت و بررسى يک پديده با متد عرضه آن شناخت، تفاوت دارد، متد تحقيق در باره آن پديده با پيدايش تاريخى همان پديده تفاوت دارد. شما براى بررسى کالا نميتوانيد از جائى شروع کنيد که کالائى در ميان نبود و تاريخ را دنبال کنيد و بعد بگوئيد آنرا فهميدم. مارکس ميگويد پيدايش تاريخى يک پديده با دوره‌اى که من با محصول نهائى روبرو هستم، متفاوت است. و بنابراين بايد انتزاع کنم و اين پديده مشخص را کنار بگذارم تا بدانم که جوهر آن و اساس آن چيست. اگر تاريخا اين پديده کالا را دنبال کنم به جائى نميرسم. از طرف ديگر از اين جمله مارکس در جلد اول کاپيتال که نقل کردم، به اين خاطر نيست که خود او سرمايه‌دارى را شناخته است. مارکس وقتى کتاب کاپيتال را مينوشته است، قبل از آن تئورى ارزش اضافى ريکاردو را خوانده بود و ميدانست چه ميگويد، تمام بشريت زمان مارکس گفته‌اند که ارزش محصول کار است، تئورى ارزش بر حسب کار را مارکس اختراع نکرده است، ميدانسته است و در باره آن خوانده بود. او کالا را به عنوان يک دريچه انتخاب ميکند تا خواننده را از آن دريچه سريعتر و مؤثرتر با مفاهيم پايه‌اى‌تر در مورد سرمايه‌دارى آشنا کند. به يک معنى از ميان تمامى داده‌هاى سرمايه‌دارى، مارکس از دريچه کالا وارد ميشود. خواسته است جوهر سرمايه را نشان دهد، از ساده‌ترين مشاهده، از کوچکترين و وسيعترين مشاهده يعنى کالا تصميم ميگيرد که خواننده را وارد ماهيت و جوهر جامعه سرمايه‌دارى و توليد سرمايه‌دارى کند. در "اسطوره بورژوازى ملى مترقى" اين مسأله را براى چپ آن دوران ما به نوع ديگرى توضيح داديم. من از پروسه کار شروع کرده‌ام که در کتاب کاپيتال در بخش شش و هفت به آن پرداخته شده است. من در کتاب اسطوره از اينجا شروع کردم که در جامعه سرمايه‌دارى چگونگى توليد محصول و توزيع تعيين کننده شيوه توليد است. يا توليد ميتوانست توليد طبيعى باشد يا اينکه شيوه توليد محصول از طريق خريد و فروش نيروى کار در بازار جريان مييابد. مارکس هم ميتوانست از همينجا شروع کند. اما مارکس از بررسى يک پديده و با پيش فرضهاى کاملا بدون پيشينه شروع ميکند، برخلاف ما که با مقولاتى مثل ارزش و ارزش مصرف و غيره آشنا شده بوديم. بنابراين مارکس وقتى اولين مشاهده عمومى جامعه سرمايه‌دارى را ميبيند آنها را در شکل کالا ميبيند، هر چه که بشريت دارد شکل کالا به خود گرفته است، در نتيجه ميآيد اين کالا را زير ذره‌بين قرار ميدهد تا ببيند چيست؟ ممکن بود مارکس اينطورى فکر کند که با بررسى کالا به جائى نميرسد، اما او تئورى ارزش را در دوره خود و از زبان اقتصاددانان سياسى خوانده است، بنابراين ميخواهد با بررسى کالا جوهر واقعى آنرا بشکافد. و کاپيتال از اين نظر جالب است که اول با شخصيتهاى سرمايه‌دارى آشنايتان ميکند و از طريق ديالوگ با اين شخصيت يعنى کالا با بقيه شخصيتهاى آن آشنا ميشويد. مارکس از طريق شناخت کالا، پرسوناژهاى مهمتر جامعه کاپيتاليستى را با شما آشنا ميکند. و در مورد تک تک آن پرسوناژها اظهار نظر ميکند و رابطه تک تک آنها را ميشکافد. و بحث امروز ما در اين مورد است.

ارزش مصرف، ارزش مبادله

گفتم که مارکس از کالا شروع ميکند و ميپرسد کالا چيست؟ او بين کالا و محصول و شيئ تفاوت قايل ميشود. هر شيئى کالا نبوده است، الان هم نيست. هوا در شرايط فعلى و يا زمين اربابى در چند سال پيش کالا نبودند. مارکس ميگويد کالا بايد چند خاصيت داشته باشد. يعنى هم به درد يک کارى ميخورد، يعنى ارزش مصرف دارد و هم ارزش مبادله دارد. يعنى چيزى که خاصيت مبادله کردن دارد و ميتوان در رابطه بده و بستانى قرار بگيرد، آن کالاست. شما اگر زمين را در دوره اربابى و فئودالى در نظر بگيريد اينطورى نيست که ميتوانيد آنرا مثلا در مقابل کامپيوتر مبادله کنيد، پرنس ويلز و يا فلان صاحب قلعه با همه آدمهاى فقير و وابسته به زمين و مزرعه با آن تداعى ميشوند. کالا آن چيزى است که ارزش مبادله دارد و ميشود آنرا گرفت و داد. بين ارزش مصرف (use value) و ارزش مبادله (change value) تفاوت وجود دارد، ارزش مصرف خاصيت يک چيز است و ارزش مبادله توانائى آن براى مبادله با چيز ديگرى است. فرض کنيد از زير زمين منزلتان يک قليان را پيدا ميکنيد و ميخواهيد آنرا دور بياندازيد، اگر همسايه شما بگويد نه نه اين کار را نکن ميارزد، او دارد در مورد ارزش مبادله آن در قديم حرف ميزند و اگر هم بگويد به درد ميخورد منظورش ارزش مصرف آنست. اگر چيزى را نگه داشته‌ايد براى اينکه بدرد ميخورد، اين ارزش مصرفش براى شما مهم است و اگر آنرا نگهداشته‌اى که ميارزد، در اين صورت به خود قليان و ارزش مصرف آن کارى ندارى و ارزش مبادله آن برايتان مهم است و بنابراين اين يک کالاست چون ارزش مبادله دارد. اين دو خاصيت اولين دو شخصيتهائى هستند که مارکس در کالا مطرح ميکند. جالب اين است که مارکس ميگويد شما نميتوانيد يک کالا را هم مصرف کنيد و هم مبادله کنيد، يا آنرا مصرف ميکنيد، يا مبادله، هر دو با هم نميشود! نميتوان در آن واحد يک چيز را داد و هم آن را داشت و نگهداشت. و جالب اين است که در ميان تمامى کالاها ما به کالائى ميرسيم که وقتى داريم آنرا مصرف ميکنيم، داريم آنرا هم مبادله ميکنيم. و سنتز اين دو خصوصيت ارزش مصرف و ارزش مبادله است که اين کالاى معين را چنان خاصيتى ميدهد که وقتى آنرا مصرف ميکنيد، ميتوانيد مبادله کنيد. ولى در مورد تمامى بقيه کالاها اين دو خاصيت، مانعةالجمع‌اند. اما اين دو ويژگى شرط لازم يکديگر هستند نميشود کالائى ارزش مصرف نداشته باشد ولى آنرا مبادله کرد. به درد هيچ کسى نخورد، ولى مبادله بشود، نميشود! بعد ميرسيم به اينکه مارکس بعدا چگونه اين وجوه را باز ميکند. در هر حال کالا بايد داراى دو خاصيت ارزش مصرف و ارزش مبادله باشد. در جامعه سرمايه‌دارى محصولات هر دو اين خصوصيات را دارند اما در جامعه فئودالى ما فقط ارزش مصرف را داريم. در حاشيه جامعه فئودالى مازاد محصول مبادله ميشود، اما کِشت گندم با قصد مبادله صورت نميگيرد. اگر کسى توتون کارى ميکند که محصول را بعدا بفروش برساند و براى مصرف خود و يا محلى نيست. اين ديگر کالا براى مبادله است که جامعه سرمايه‌دارى تماميت کارکردش همين است. اگر شما محصولى را مصرف ميکنيد، حتما از کس ديگرى خريده‌ايد، حاصل کارخانگى و يا کار خودت نيست، و اين اولين دو پديده‌اى است که ما در کاپيتال با آنها روبرو هستيم.

خواص فيزيکى و خواص ارزشى کالا

ارزش مصرف يک چيز از کجا ميآيد؟ چرا يک چيزى به درد ميخورد؟

وقتى نگاه ميکنيد ميبينيد که ارزش مصرف يک چيز، خاصيتى است که در شکل فيزيکى آن نشان داده ميشود، ميشود آن را خورد، داروئى است، صندلى‌اى است که ميشود پاى پيانو روى آن نشست، ابزارى است که با آن ميشود کارى کرد و... ميتوان بررسى کرد که اين يا آن شيئ به خاطر اين که فلان مواد شيميائى را در خود دارد به درد اين يا آن کار ميخورد و يا چون از اين يا آن مواد ساخته شده است، و يا فلان مکانيسم را در آن تعبيه کرده‌اند، نيازهاى معينى را ارضا ميکند. ارزش مصرف بنابراين يعنى داشتن صفاتى که نيازهائى را برآورده کند.

اما ارزش مبادله چيست؟

اگر ارزش مصرف را ميتوان از روى ظواهر فيزيکى اشياء تشخيص داد، ارزش مبادله را چگونه ميشود شناخت؟ آيا ميتوان نگاه کرد و سنجيد که ارزش مبادله اشياء چقدر است؟ ممکن است بگويند از روى اينکه کس ديگرى طالب آن است ميتوان گفت ارزش مبادله دارد، اما آن شخص آن را به خاطرارزش مصرف آن ميخواهد، پس ارزش مبادله تا زمانى که کسى طالب آن نيست، کجاست؟ اين سؤالى است که ما را ميبرد به طرف مقوله‌اى به اسم ارزش. ارزش مصرف فقط وقتى متحقق ميشود که پديده مصرف بشود، و در حين مصرف عملى ميشود. شيئى که هنوز مورد استفاده قرار نگرفته باشد، ارزش مصرفش متحقق نميشود. ارزش مبادله از طرف ديگر، هيچ چيزى راجع به وضعيت فيزيکى شيئ نميگويد، عدد است، شما در ازاء مثلا سه واحد، دو واحد از شيئ ديگرى را ميگيريد. بنظر ميرسد آن نسبتى که حاضر ميشوند شيئ شما را با شيئ ديگرى مبادله کنند، ارزش مبادله آن است. و بنظر ميرسد اين توازن تصادفى است، يعنى ظاهرا معلوم نيست چرا سه واحد از اين شيئ در مقابل دو واحد از شيئى ديگر قرار ميگيرد. بنابراين ارزش مبادله در وهله اول به نظر ميرسد يک عدد است و حتى تصادفى هم هست. اين پديده که مثلا ٥ کيلو گيلاس در بازار با يک گوسفند مبادله ميشود از کجا آمده است؟ و ظاهرا باز شما وقتى ليست نسبتهاى مبادله را رديف ميکنيد به همين نتيجه‌اى ميرسيد که اقتصاد امروز رسيده است، يعنى اين که چه اندازه آدمها طالب يک شيئ هستند، ارزش مبادله آنرا تعيين ميکند، مسأله‌اى که با فرمول عرضه و تقاضا در بازار بيان ميشود و گويا توضيح دهنده ارزش مبادله کالاهاست. قيمت در بازار تعيين ميشود، اما مارکس ارزش را توضيح ميدهد تا بگويد چرا قيمتها و نوسان آنها به اين شکلند. اما سؤال اين است که آيا اين ارزش مبادله از بيرون به پديده الصاق ميشود؟ چرا در هر دوره معين و در جامعه سرمايه‌دارى بالأخره تعداد معينى از کالاها به نسبت معينى با هم مبادله ميشوند؟ چرا براى مثال کتاب ميتواند با ميوه و احشام و هر کالاى ديگر به نسبت معينى مبادله شود؟ مارکس ميگويد بايد يک جوهر مشترکى در همه اين کالاها موجود باشد که آنها را در رابطه مبادله قرار ميدهد. چگونه است که دو کالا با ارزش مصرفهاى متفاوت در يک نسبت معينى معادل يکديگر قرار ميگيرند، مثلا سيب با کتاب؟ اگر دو پديده مختلف را با هم مساوى قرار ميدهيد اين تساوى را چگونه برقرار ميکنيد و يا از کجا برقرار ميشود؟ مارکس ميگويد يک پديده ثالثى در هر دو کالاى مبادله شده وجود دارد، اين پديده سوم چيست؟ اين پديد مشترک که در سوخت و غذا و وسائل مکانيکى و دارو و کتاب هست چه هست که هر اندازه هم به شيئيت آن کالاها نگاه ميکنى آنرا پيدا نميکنيد؟ ميبينيم که هيچ خصوصيت فيزيکى مشترک مثلا بين کتاب و معلم گيتار و ميوه و برده و صندلى نيست، اما همه اينها با همديگر مبادله ميشوند. اين وجه مشترک بنابراين نميتواند از خصلت فيزيکى کالاها ناشى شده باشد. برعکسِ ارزش مصرف که از خصلت فيزيکى کالاها سرچشمه ميگيرد، ارزش مبادله بايد از جاى ديگرى سرچشمه بگيرد. مارکس ميگويد وقتى مشخصات فيزيکى اين پديده‌ها را کنار بگذاريم، آنچه که ميماند اين است که همه آنها محصولات دست آدم هستند. ميوه درختان و يا مثلا نمک را اگر در نظر بگيريد، در ابتدا محصول طبيعتند ولى ميوه و يا نمکى که به بازار آورده ميشوند در نتيجه کار بشر مورد مبادله قرار ميگيرند. آيا اگر پديده‌اى ناشى از تلاش نباشد، حاوى ارزش مبادله است؟ الان هوا اين حالت را دارد، به نظر من نه! چرا که هر کسى وقتى حاضر است وارد مبادله شود که براى آن چيزى که ميخواهد بدست بياورد زحمتى کشيده شده باشد و کارى انجام شده باشد. ممکن است که يک چيزى کمياب باشد وحىّ وحاضر هم وجود داشته باشد، آنوقت آدمها براى بيشتر کردن آن سعى ميکنند تلاش کنند و روى آن کار کنند.

کار مشخص، کار مُجَرّد، کار اجتماعا لازم

تا اين سطح بحث هنوز بايد مسأله را بيشتر بشکافيم، يعنى اگر ارزش مبادله مقوله‌اى است که به کار انسان ربط دارد، و ارزش آنها بخاطر اين است که محصول کار بشرند، آنوقت تازه سؤال اين است که بين کارهاى مشخص مثل نجارى يا طبابت و عمل جراحى و يا يک کشف علمى که طرف فقط زحمت کشيده و داروى يک بيمارى را کشف کرده است، چگونه مقايسه ميکنيد؟ چگونه کار ماشين سازى را با کار مثلا نجارى يا هر کار ديگرى معادل قرار ميدهيم؟ ميتوان فهميد که هر کالاى مشخص محصول فعاليتهاى مشخص و نتيجه کار انسان است، ولى هنوز نميتوان توضيح داد که براى مثال چرا دو ساعت کار نجارى معادل نيم ساعت کار ديگرى است؟ تا اينجا هنوز بنظر ميرسد که ارزش مبادله از يک شکل فيزيکى به شکل فيزيکى ديگرى تغيير يافته است، چرا دو ساعت يک کار معيّن با يک ساعت کار معين ديگرى در مبادله کالاها معادل قرار ميگيرند؟ يک جسميت حالا در شکل کار نجارى با جسميت ديگرى مثلا خوانندگى يا مکانيکى قرار گرفته است. در مرحله ديگرى بايد يک لايه ديگر وارد تجريد بشويم تا بتوانيم محتواى ارزش مبادله را بشکافيم، در مرحله اول از جسميت شيئ انتزاع کرديم و حال بايد از خصلت مشخص جسميت کار تجريد کنيم. بنابراين بايد از کارى حرف بزنيم که کار مشخص آوازخوانى، طبابت، نجارى و مکانيکى و رانندگى و غيره نيست. و اينجاست که مارکس از اقتصاددانان قبل از خود، از آدام اسميت و ريکاردو و ديگران فاصله ميگيرد و از کار مجرد صحبت ميکند. نفس اينکه انسان روى موضوع کارى کار کرده است، اين مبناى ارزش آن محصولات است، مستقل از اين که آن کارها به طور مشخص بافندگى يا رانندگى يا طبابت بوده باشند. و آنوقت است که ميرسيم به معيار سنجش ارزش کالاها و اينکه اين کالاها از نظر زمانى چقدر طول کشيدند تا توليد شدند. اين است که ما با کار مجرد انسانى به عنوان معيار ارزش ميرسيم و از همه جوانب مشخص کار انسانى تجريد کرده و به کار مجرد، کار به طور کلى، به عنوان مبناى ارزش و ارزش مبادله کالاها رسيده ايم. از اينجا ميرسيم به سؤال بعدى: پس هر اندازه من براى توليد يک جنس بيشتر آن را طول بدهم، ارزش آن بيشتر ميشود؟ اگر مبنا کار مجرد است، بايد به تمام معنى از همه اين اَشکال خاص کار تجريد کرده باشد. يعنى اگر من براى مثال کار مکانيکى ماشين را ٥ ساعت طول بدهم، آنچه که معيار کار مجرد است، کار اجتماعا لازم است يعنى در جامعه با يک سطح معين تکنيک و پيشرفت، آن کار معين مکانيکى به جاى ٥ ساعت کسى که کارش را طول داده است، ٢ ساعت کار نياز دارد. آيا کار کسى که ماهر نيست با کار کس ديگرى که رفته است شش سال درس خوانده است و تکنيک جديدى را يا گرفته است، از نظر زمانى با هم برابرند؟ يعنى به اين ترتيب ٥ ساعت کار يک غير ماهر با ٥ ساعت کار يک ماهر برابر است؟ مهارت و آموزش در کميّت ساعات کار ضرب ميشوند و همه اين فاکتورها را وقتى در نظر بگيريم، به اينجا ميرسيم که اجتماع با تکنيکش مجموعا چه اندازه صرف توليد اين کالاها کرده است و هر کالا چه اندازه از اين کار کل اجتماعى را نمايندگى ميکند. در نتيجه هر کارى تبديل ميشود به نماينده کل کار اجتماعى که در آن کار مشخص صرف شده است. هر کارى ظرفى است براى اينکه چه مقدارى از آن کار مجرد و اجتماعا لازم را نمايندگى ميکند. اگر در شاخه‌اى روى يک کالاى معيّن کار بيشترى از آنچه که اجتماعا لازم بوده است انجام شده است، آن مقدار کار اضافى، بى مصرف و بى ارزش و اضافى انجام شده است. به جاى اينکه از خود کالا و جنبه مشخص کار وارد ارزش و ارزش مبادله شويم، اجتماع و تکنولوژى و سطح پيشرفت جامعه، تقسيم کار، مهارت و تعاون و غيره وارد معادله ميشوند. کار تبديل ميشود به يک مقوله اجتماعى، و در ارتباط با مرحله پيشرفت جامعه آنروز و وضعيت تکنولوژى قرار ميگيرد. براى مثال در توليد ماشين، کل کارى که در سطح بين‌المللى براى توليد يک ماشين لازم است مبناى مبادله آن و ارزش آن با توليد کشاورزى است که آن هم در نتيجه کل کار اجتماعا لازم با توجه به سطح تکنيک و وسائل مکانيزه و غيره برآورد ميشود. براى مارکس اين کار اجتماعا لازم است که تئورى ارزشى کار را توضيح ميدهد. يعنى تجريد از کار مشخص به کار مجرد و به کار اجتماعا لازم. اما اين که ارزش حاصل کار است را قبل از مارکس هم اقتصاددانان کلاسيک گفته بودند براى مثال فيزيوکراتها عقيده داشتند که فقط کار کشاورزى ارزش توليد ميکند براى اينکه ذخيره‌هاى طبيعت را به بشر منتقل ميکند. و ميگفتند که صنعت متکى به معادن است که اساسا در طبيعت و در حيطه کار کشاورزى بوده است. مثالهاى عاميانه‌اى هم ميزدند. براى مثال ميگفتند شما برويد يک کيلو نخود بدهيد به يک کشاورز و به يک آشپز که اولى آنها را ميکارد و محصول بيشترى تحويل ميدهد و دومى همان ارزش موجود را به غذا تبديل ميکند و چيزى به آن نميافزايد. به هر حال خواستم توضيح بدهم که همه اين نوع اقتصاددانان کلاسيک، از کار مشخص منفک نشدند و در تحليلهايشان خصلت اجتماعى و مجرد کار را نتوانستند تشخيص بدهند. در نتيجه کار مجرد اجتماعا لازم است که توضيح دهنده ارزش مبادله و معيار معادل قرار دادن کارهاى مشخص و متنوع است. اينکه بطور تصادفى کميّت معينى از اشکال مشخص کار در برابر هم معادله ميشوند، در واقع انعکاس برابرى کار مجرد و اجتماعا لازم و مستقل از شکل کارهاى مشخص است. بنابراين ما تاکنون با اين مفاهيم آشنا شده‌ايم: ارزش مصرف، ارزش و ارزش مبادله که خود ارزش مبادله با ارزش متفاوت است. ارزش مبادله يک کميّت، يک عدد است. ارزش به طور کلى آن جوهر و خمير مشترکى است که مقدارهاى مختلف آن ارزش مبادله‌هاى مختلفى را ببار ميآورد. مثل گرما و ٣٧ درجه. که دومى يک عدد است ولى گرما عدد نيست بلکه پديده مشترکى است که ميتواند درجات مختلف به خود بگيرد. ارزش هر کالائى هم معدل هم جنس و رسته خود را نمايندگى ميکند. يک کتاب بطور مجزا اگر مثلا صحاف آن مريض شده باشد و يا کارگران کمتر ماهرى روى آن کار کرده باشند همان مقدار از ارزش را نمايندگى ميکنند که بطور متوسط در توليد کتاب براى آن جلد معيّن با آن حجم معين اجتماعا لازم بوده است.

الان ما به وحدت يکى از اين تضادها که آن هم نيروى کار است، ميرسيم. اما بطور واقعى نميتوان به کار هر فردى گفت کار مجرد. يعنى شما اگر از کسى که دارد کارى ميکند بپرسيد چکار ميکنيد، پاسخ نميدهد که دارم کار مجرد اجتماعا لازم ميکنم! کار هميشه شکل معيّنى دارد، مستقل از اينکه خود کار مجرد است، هر کارى شکل معينى به خود ميگيرد، بيل و کلنگ زدن، آواز خواندن، رانندگى کردن و يا هر کار ديگر، اشکال مشخص کارند. در نتيجه آنچه که در پس هر کار مشخص وجود دارد در واقع همان کار مجرد است، کار مجرد شيئيت ندارد، نميشود از آن عکس گرفت، اما مارکس در ادامه نشان ميدهد که اين کار مجرد را ميشود به شکل جسمى و فيزيکى نشان داد. اگر پديده‌اى بتواند مستقل از هر نوع مصرفى، ارزش خود را نشان بدهد، دارد کار مجرد را نشان ميدهد. اگر پديده‌اى مستقل از هر ارزش مصرفى، داراى ارزشى است، اين نشان دهنده کار مجرد است. يعنى اين درست است که خود کار مجرد شيئيت ندارد، اما آنقدر واقعى است که ميتواند خود را و روح و جوهر خود را در چيز ديگرى در بيرون از خودش بيان کند و به اين ترتيب کار مجرد شيئيت خود را بطور واقعى نشان ميدهد.

متد مارکس در انتزاع

در اينجا ميخواهم به بحث متد مارکس در کاپيتال بپردازم. مارکس ميگويد انتزاع و (abstraction) واقعى بايد انتزاعى باشد از پديده‌اى که واقعا هست. ما خيلى چيزها را حدس ميزنيم و بعد ميرويم آنها را پيدا ميکنيم. اثبات خيلى از پديده‌ها با ديدن و مشاهده آن نيست. براى مثال کسانى هستند که ميگويند من تا خدا را نبينم باورش نميکنم. اما گردش خون را که ميبينيد. مگر شما نيروى جاذبه را ميبينيد؟ فقط شواهدى از اين پديده را ميبينيد و بعد نيروى جاذبه را قبول ميکنيد که هست. چنين استدلالى عليه مذهب بينهايت سست است، چون کس ديگرى ميگويد من خورشيد را ميبينم، آنرا ميپرستم. شما اگر شواهدى براى وجود يک پديده را ميبينى و دلائل ديگرى در رد و نفى آن ندارى، مجبور هستى آنر بپذيرى. ابسترکشن‌ها و تجريدهائى که مارکس طى ميکند در يک سطح واقعى طى ميشوند، دلبخواهى و اختيارى نيستند و از خود پديده و سنتزهاى آن استنتاج ميشوند. تضادها و راه حلهائى براى سنتز تضاد پديده را ميبيند و ارائه ميدهد که کسى ممکن است اين سنتزها و راه حلها را قبول نکند و راه حل خود را ارائه دهد. اما در هر حال اين سنتز و انتزاع، از تضادهاى واقعى پديده عينى است. اگر مارکس توانسته باشد شواهد درستى از اين تز و آنتى تزى که مطرح کرده ارائه بدهد و قانع کند و اين دوگانگى را توضيح بدهد - و او سنتز درستى از اين تز و آنتى تز ارائه داده است - با مارکس به مرحله ديگرى ميرويد. اين دوگانگى در واقعيت پديده هست که مارکس را قادر کرده است در پديده، سنتز خود را بگويد. ميگويند يک ژن‌هائى هستند که رنگ پوست و قد و سن و قيافه را کنترل ميکنند، بعد ميروند آن ژنها را پيدا ميکنند. در مورد اتم هم همينطور است، قبل از اينکه کسى بداند که هسته اتم چيست، ميگوئيد که بايد يک چيزهائى در آنجا باشد. يا اکنون در نجوم و ستاره شناسى پديده‌اى هست به اسم حفره‌هاى سياه که دقيقا چون ديده نميشوند، فهميده‌اند هست و وجود دارد. ميگويند نور که به اين حفره ميرسد، کج ميشود، و اينکه اين مجموعه سياره‌هاى کهکشانى به چه آويزان شده‌اند، بايد يک جاذبه قوى اينجا باشد. ميفهمند که يک جرم وسيع و قوى که آنقدر فشرده است که حتى نور از آن فرار نميکند، وجود دارد. يعنى جاذبه‌اش آنقدر قوى است که نور هم در آن ديده نميشود و نور ميرود توى آن. از روى اين شواهد است که ميگويند در آن نقطه با جرم جاذبه فوق‌العاده قوى يک نقطه تاريک و سياه وجود دارد. از روى قوسى که نور طى ميکند، از فضا که کج شده است و از مشاهده اجرام سماوى ميفهمند که تحليلا بايد يک حفره سياه آنجا وجود داشته باشد.

مارکس هم تجريدهاى خود را به همين صورت اثبات ميکند که بايد باشند، ميگويد بايد يک چيزى پشت اين مشاهدات باشد که اسمش را هم گذاشته است. مارکس مدام از خاص به عام حرکت ميکند، از کالا شروع ميکند و لايه‌هاى آنرا مدام کنار ميگذارد، قد و شکل و ظاهر و مشخصات ظاهرى‌اش را کنار ميگذارد و ميرود و ميرود تا به کلى‌ترين شکل اين پديده ميرسد. و بعد از عام دوباره به خاص برميگردد و يکى يکى اين پديده‌ها را جلو روى خود قرار ميدهد و حال که ميداند چه مکانيسم و سنتزى را داشته‌اند، آنها را توضيح ميدهد. شما قيمت را نگاه ميکنيد نميدانيد مکانيسم تعيين آن چگونه است، ميرويد توى بررسى ارزش، ارزش مبادله و کار اجتماعا لازم و کار مجرد، وقتى اينها را متوجه شدى و فهميدى برميگردى و قيمت و مکانيسم آنرا توضيح ميدهى. مارکس در جلد سوم کاپيتال قيمت را توضيح ميدهد و ليستى از اعدادى که قيمت حول آنها تعيين ميشوند را رديف ميکند. مارکس در اين جلد استدلال ميکند که قيمتهاى تصادفى و تلاقى عرضه و تقاضا حول خطى که او کشيده است، نوسان ميکنند. معلوم است که قيمتها نوسان ميکنند، اما نوسانها دلبخواهى نيستند و حول يک شاخص تغيير ميکنند. هيچوقت اتفاق نيفتاده است که قيمت يک گوسفند از يک رآکتور بيشتر باشد، چرا؟ چون اين شاخصها تعيين کننده قيمتها هستند! و رآکتور محصول يک پروسه پيچيده‌تر کار است و گوسفند هر چقدر دير به بازار بيايد و يا زمان پروار آن طول بکشد باز شاخصهاى عام‌ترى قيمت آن را تعيين ميکنند. اين بازگشت عام به خاص که در پروسه قبلى خاص به عام از تمام ويژگيهاى مشخص پديده صرفنظر شد و کنار گذاشته شدند تا حکمت آنها تشخيص داده شوند، يک متد مارکس در کاپيتال است. فرم براى مارکس مهم است، او فرم قيمت، فرم بهره، فرم سود، فرم اجاره را بايد توضيح بدهد. نفس اين که اين اشکال ناشى از استثمار سرمايه‌دارى و طبقات استثمار کننده‌اند، ما را به فهم مسأله نزديک نميکند، براى مارکس مهم است که توضيح بدهد چرا اين استثمار در فرم سود، بهره، اجاره و قيمت و غيره پيش ميرود. همه اين اشکال را همراه با بحران و اشکال مبادله بايد توضيح بدهد. اما همانطور که گفتم مارکس از دريچه‌اى وارد ميشود که عبور از خاص به عام است و در آن شکل و پوسته را کنار ميگذارد تا توضيح بدهد که ارزش و ارزش مبادله و کار مجرد و کار اجتماعا لازم و ارزش مبادله و غيره چگونه در پشت اين اشکال خاص هستند و بعد از اين نتايج عام که اختيارى و دلبخواهى نيستند دوباره برميگردد و يکى يکى آن اشکال خاص را توضيح ميدهد.

شکل نسبى ارزش، شکل معادل ارزش، پول

اما تا اينجا ما هنوز همه پرسوناژهاى توليد سرمايه‌دارى را معرفى نکرده‌ايم. تاکنون بحث کالا و تناقضات آن را بحث کرديم تا به مقوله ارزش و کار اجتماعا لازم و کار مجرد رسيديم. در اينجا ما در يک قدمى کشف پول قرار ميگيريم که بعدها مؤلفه‌هاى شکل‌گيرى سرمايه را تعيين ميکنند. فکر نميکنم لااقل طى بيست سال اخير کسى کالا را با کالا مبادله کرده است، يا پاياپاى اين کار را کرده باشد. پول مقوله‌اى است که وارد مناسبات مبادله شده است. بنابراين بايد فهميد که پول چى هست. و مارکس را دنبال ميکنيم ببينيم او که رفت از پشت مبادله، کار را و آن مقولاتى را که تاکنون گفتم توضيح داده است، ميتواند برگردد و پول را هم توضيح بدهد؟ وقتى شما داريد براى مثال يک کتاب را با يک کيلو سيب مبادله ميکنيد، براى شما ارزش مصرف سيب، ارزش مبادله کتاب است. يعنى کتاب براى شما که ميخواهيد با يک کيلو سيب مبادله کنيد ارزش مبادله خود را در يک کيلو سيب که براى شما ارزش مصرف است، بيان ميکند. دو طرف اين معادله يکسان نيستند، شما اگر مسأله را از سوى ديگر نگاه کنيد، آنوقت يک کيلو سيب ارزش خود را در ارزش مصرف يک کتاب بيان کرده است. در نتيجه يکى از اين فرمها، فرم نسبى است و آن ديگرى فرم معادل است. آن کالائى که ارزش را برحسب آن بيان کرده‌اند، فرم معادل است. در اين معادله مورد مثال ما ارزش مصرف کتاب مهم نيست، ارزش مبادله آن مهم است که خود را در يک کيلو سيب بيان ميکند. آن چيزى را که ميگيريم فرم معادل و آن چيزى را که ميدهيم فرم نسبى است. اگر شما تاريخا به اين فرم معادل نگاه کنيد ميبينيد که در مراحل اوليه مبادله کالاها، اشکال و فرمهاى معادل زياد و تصادفى بوده‌اند. اما به تدريج يک کالا قيافه معادل عمومى‌ترى را به خود ميگيرد و همه ميگويند که کالاهاى خود و يا ارزش مصرفهاى خود را با آن مبادله ميکنند. مارکس ميگويد يک زمانى شاخص پول، برده بوده است، يعنى اين يا آن محصول چند برده ارزش داشته است. و زمانى نمک معيار ارزش و معادل قرار گرفته بود. مردم آن اندازه به نمک احتياج نداشتند اما ميخواستند به عنوان معيارى براى سنجش ارزش مصرفهاى خود آنرا مبنا بگيرند. اما به تدريج ارزش مصرف کالاى معادل نيز از معادله خارج ميشود، يعنى اگر سيب و نمک ارزش مصرف هم داشتند، اما براى کسى که ميخواست دوباره آنها را مبادله کند ديگر خود ارزش مصرف ويژه ارزش معادل از معادله حذف ميشود. يعنى آن ارزش معادل ها تبديل ميشوند به ارزش معادل جهانشمول. ارزش مصرف‌ها جاى خودشان باقى ميمانند. کالاها به صورت ارزش نسبى طرف معادله باقى ميمانند، و کالاهاى ديگرى به تدريج نقش معادلهاى جهانشمول و عام را بازى ميکنند. چرا چنين است؟ به اين دليل وقتى کسى با کالاى خود به بازار ميرود نميداند که کسان ديگرى آن کالاى مورد نياز او را دارند و در عين حال به کالاى او هم احتياج دارند. و در نتيجه به راحتى نميتوان کالاها را مبادله کنيم و برگرديم خانه. ممکن است حتى آن کالائى که مورد نياز طرفى از اين مبادله است، هنوز به بازار نيامده باشد، هنوز فصل آن نباشد. شما يک کالائى داريد که ميخواهيد الان بفروشيد، اما کالائى را که ميخواهيد، بهار سبز ميشود و برداشت ميشود. وقتى مبادله مداوم زياد ميشود، بايد معادلى پيدا شود که همين الان بشود کالاى موجود را با آن عوض کرد که بعدا با يک کالاى ديگرى مبادله شود. اين معادل عام تاريخا شکل ميگيرد، که از ابتدا خود يکى از کالاهاى ديگر بوده است. مردم طلا را مبنا قرار دادند که در اول براى پر کردن دندانها هم از آن استفاده کنند.

مشخصات کالائى که قرار است شکل معادل جهانشمول را بخود بگيرد، تا حدودى قابل پيش بينى است. اولا بايد قابل تقسيم باشد، يعنى بتوان از نصف و ثلث و ربع آن حرف زد. براى مثال نميتوان اسب را مبناى معادل عام گرفت، چون اگر کالائى نصف يا يک چهارم اسب ارزش داشته باشد، نميتوان اسب را دو تکه و يا چهار تکه کرد و باز گفت که اسب است، اين عملى نيست. بايد اين معادل جهانشمول کالائى باشد که يک نسبت و يک جز آن از يک جنس باشد، قابل تفکيک و تقسيم باشد. در نتيجه ميرسيم به ماتريالهاى خاصى؛ نمک در اوائل و فلزات قيمتى مثل طلا و نقره در مراحل بعدى. ثانيا اين ارزش معادل بايد خودش ارزش داشته باشد، نميشود مثلا کاميون را با کاه معادل قرار بدهيد. اين ارزش معادل خود بايد کار زيادى را برده باشد که بشود با مقادير کمى از آن مبادله کرد و ارزشهاى زيادى را با آن سنجيد و بشود توى جيبت بگذارى. تاريخا فلزات گرانبها اين نقش را بعهده ميگيرند و به تدريج به اين سمت سوق پيدا ميکنند که به معادل جهانشمول ارزش کالاها تبديل بشوند. اين معادل عام بايد در طول زمان خراب نشود، قابل تقسيم باشد و غيره. مارکس ميگويد يک کالائى مدام از نظر تاريخى اين خاصيت را پيدا ميکند. اما هر چه که اين معادل جهانشمول وسيعتر ميشود و به مبناى معيار و سنجش ارزش کالاها تبديل ميشود، به تدريج ارزش مصرف خود آن هم از بين ميرود. شما ممکن است آن چند مثقال طلا را براى روکش دندانهايتان احتياج داشته باشيد، اما شمشهاى طلا در انبارتان ديگر خاصيت ارزش مصرف براى شما ندارند. بنابراين ارزش مصرف خود آن شيئى که دارد به معادل جهانشمول ارزش تبديل ميشود، بى‌اهميت ميشود. در واقع اولين سنتز ديالکتيکى که از آن بحث کرديم وارد ميشود. يک شيئى پيدا ميشود که اتفاقا ارزش مصرف آن، مبادله‌اش است. يعنى اگر مبادله‌اش کنى، آنرا مصرف کرده‌اى... و اين پول است. يعنى براى اينکه آنرا مصرف کنى بايد بگذارى برود، يعنى مبادله‌اش کنى. و اينجاست که آن تضادى که دو وجه آن مانعة‌الجمع بودند در جهان بيرون سنتز پيدا ميکنند. يعنى ارزش مصرف و ارزش مبادله در مورد پول سنتز ميشوند. يعنى سَمبل کار مجرد اجتماعا لازم در يک ارزش مصرف معيّن بيان ميشود، و بدون هيچ واسطه‌اى در پول تظاهر پيدا ميکند. شما ميتوانيد با بدست آوردن پول بخشى از کار مجرد اجتماعا لازم را بدست بياوريد. چند نکته در اينجا به نظرم مهمّند:

اول اينکه ارزش مصرف و ارزش مبادله به هم ميرسند. يک کالائى خاصيت کالائى خود را از دست ميدهد و تبديل به پول ميشود و ارزش مبادله‌اش همان ارزش مصرفش است. فلز طلا را حتما در بخشهائى از صنعت به کار ميبرند، ولى طلا به عنوان پول، در ظرفيت معادل ارزشى مورد استفاده است. اين اولين سنتز است.

سنتز دوم اين است که تعيّن يک پديده در جهان آبستره، ميتواند فيزيکى باشد. کار اجتماعا لازمى که هيچ شکلى نداشت، خود را در يک فلز پيدا ميکند و وجود خود را در يک فلز به من و شما اثبات ميکند.

مارکس اقتصاددانان و اکونوميستهائى را که سعى ميکردند از برّاق بودن و قشنگ بودن و زيبا بودن طلا نتيجه بگيرند که طلا چقدر ارزش دارد مسخره ميکرد. مارکس ميگويد علت اينکه طلا اين اندازه ارزش دارد، اينها نيستند. طلا يا نقره به خاطر درخشش و تلألو نيست که ارزش دارند، به اين خاطر است که جامعه قبول کرده است که اين اشياء را معادل ارزش تعريف کنند. وقتى جامعه قبول کرد که طلا معيار سنجش ارزش است، ديگر هيچ تک نفرى نميتواند زير آن بزند. حتى اگر حاکمى بيايد و بگويد که من طلا را بعنوان معادل ارزش قبول ندارم، وقتى جامعه قبول کرده باشد، آنرا نگهميدارند تا آن حاکم مثلا بعد از ١٦ سال بميرد! اگر جامعه پذيرفته باشد که طلا چنين خاصيتى را به خود گرفته است، ديگر طلاست! در نتيجه عمرش بيشتر از هر حکومتى است، بيشتر از هر سياست و هر طبقه‌اى است. براى اينکه جامعه از آن حالت نامتعيّن به جائى رسيده است که ميگويد اين پول است و ميتوان هر چيزى را با آن خريد و فروش کرد. يک نفر نميتواند اين محصول جامعه را لغو کند. همين الان هم که حتى پول کاغذى هم دارد ور ميافتد و پول از طريق کارتهاى اعتبارى و از پشت کامپيوتر به شکل فايل خود را نشان ميدهد، طلا بعنوان پشتوانه با تمام قدرتش هست. اگر مردم يک روزى متوجه بشوند که پولهاى ما بى پشتوانه است و طلا در پشت آنها نيست، جامعه بهم ميريزد. به هر حال خواستم توضيح داده باشم که منشا و محل پيدايش پول، از همان دو مقوله ارزش مصرف و ارزش مبادله که کالاها دارند، سرچشمه ميگيرد، مارکس هم از بررسى کالا وارد شد که در جريان بررسى به چند مقوله جالب توجه رسيد، به پول رسيد که تناقض ارزش مصرف و ارزش مبادله را پاسخ ميداد و به کار رسيد که تناقض کار مشخص و کار عام را در خودش حل کرد.

روبرو شدن کارگر و پول، مقوله سرمايه

کارگر و نيروى کار از يک طرف و پول از طرف ديگر در خلال ٥٠ تا ٦٠ صفحه اول کتاب کاپيتال، بعنوان پرسوناژهاى توليد سرمايه‌دارى وارد صحنه ميشوند. اين دو شخصيت، يعنى پول و کار را، براى توضيح سرمايه، ما احتياج داريم. و اينجا ميرسيم به مقوله سرمايه. تا اينجا مارکس به ما ميگويد که بايد منشا ارزش را پيدا کنيم و کمک کرده است تا دو مقوله کليدى، نيروى کار مجرد بشر و پول به عنوان شکل متعيّن ارزش آن، را پيدا کنيم. مارکس تا اينجا وارد بحث ارزش اضافه نشده است. پول از نظر مارکس دو کارکرد دارد: يکى اينکه معيار ارزش کالاهاست و ديگر اينکه وسيله مبادله کالاهاست. اگر به هر دليلى پول در دسترس مردم نباشد، اسکناس به اندازه کافى چاپ نشود و يا کسانى پولها را ذخيره و انبار کنند، آنوقت چيزى در جامعه رد و بدل نميشود. و مارکس بر اين نکته تأکيد دارد که همين شکافها و تناقضاتى که براى مثال بين پول و کالا بوجود ميآيد، چگونه خود مبناى شکافهاى ديگر و بحرانهاى سرمايه‌دارى ميشوند. مثلا اگر پولها را انبار کنند. دولت اسکناس چاپ ميکند و در نتيجه پولهاى احتکار شده به بازار سرازير ميشوند و به تورم منتج ميشوند. مارکس در جلدهاى بعدى کاپيتال وقتى بحران سرمايه‌دارى را بحث ميکند نشان ميدهد که چگونه پرسوناژهاى توليد سرمايه‌دارى و شکاف بين آنها، خود ميتوانند رأسا عامل بحران و آشفتگى باشند. چه پول به عنوان وسيله مبادله ممکن است عامل اين مشکل باشد و چه پول به عنوان معيار ارزش، وقتى که ارزش پول سقوط ميکند. و اگر ارزش پول تنزل کند در سطح معامله و مبادله به سرعت تأثير مستقيم ميگذارد. يا وقتى پول در يک کشور بى اعتبار ميشود، اقتصاد راکد ميشود، کما اينکه وقتى براى مثال در اقتصاد بحرانى اعتبار ريال يا تومان سقوط ميکند، مردم فورا ميروند به سمت خريدن دلار که بتوانند خريد و فروشها را انجام دهند، اگر نه اقتصاد با يک پول بى اعتبار راکد ميشود و ميخوابد. پول وسيله گردش است، يعنى صاحب يک کالا بايد بتواند آنرا بدست بياورد تا بتواند کالاى مورد نياز خود را با آن بخرد. اقتصاد پاياپاى در دوره نسبتا پايدارى در حيات بشر نقش نداشته است، حتى در همان مراحل ابتدائى مبادله اجناس، کالا يا جنسى نقش اين وسيله گردش را بازى کرده‌اند. چرا که پول يک وسيله پرداخت است. پول غير از وسيله پرداخت بودن، وسيله اعتبار هم هست يعنى شما ميتوانيد هم اکنون کالاى مورد نيازت را بخرى بدون اينکه پولى پرداخت کنى، به همين اعتبار شما ميتوانيد پولتان را ذخيره کنيد و خريدهاى فعلى‌تان از محل اين اعتبار را بعدا پرداخت کنيد. خود اين مسأله يعنى خاصيت اعتبارى پيدا کردن پول هم باز يک شکاف جديدى را در توليد سرمايه‌دارى ايجاد ميکند. و اين مسأله اعتبار يعنى اينکه يا شما پولى را پيش پرداخت ميکنيد تا جنسى را بعدا تحويل بگيريد و يا اينکه جنس را اکنون تحويل ميگيريد تا بعدا بپردازيد، خود منشا بحرانها و شکافهاى جديدى ميشوند. چون اگر هر کدام از حالاتى که من مثالش را زدم به موقع انجام نشوند، موجب يک پريشانى و تزلزل و بحران در سيستم بانکدارى و نتايج ناشى از اعتبار ميشوند و پولهائى که در شکل اعتبارى وجود دارند، آن اعتبار سابق را از دست خواهند داد. بنابراين پول در اقتصاد سرمايه‌دارى يک نقش مفهومى دارد به عنوان معنى کردن ارزش و يک نقش فيزيکى به عنوان وسيله مبادله و گردش کالاها.

در اينجا يک اشاره‌اى به مقدار پول در گردش ميکنم:

البته مارکس وقتى از پول حرف ميزند تقريبا همه جا از طلا و نقره حرف ميزند که بعدا به شکل اسکناس در ميآيند و در واقع نماينده و رسيد طلا و نقره بود. الان پول پلاستيکى و حتى الکترونيکى شده است. و درجه بندى شده است به M1 و M2 و M3 که به ترتيب طلا و نقره، اسکناسها و اعتباراتند. مجموع اينها پول در گردش است. اکنون نقش پول پيچيده‌تر شده است به اين معنى که وقتى به شما کارت اعتبارى ميدهند معنيش اين نيست که پول بيشترى را چاپ کرده‌اند. اين ربط دارد به نرخ بهره بانک مرکزى و فاکتورهاى ديگر. اما از اين گذشته حجم پول در گردش به اين بستگى دارد که در جامعه چقدر کالا هست و کالاها با چه سرعتى مبادله ميشوند. حجم پول در گردش ربط دارد به کل مقياس اقتصاد. اينکه يک سکه يک دلارى براى مثال چند بار دست به دست ميشود و چه حجمى از ارزش کالاها را، مثلا به اندازه ٨ دلار، را اندازه ميگيرد در تعيين ميزان پول در گردش مؤثر است. بنابراين اگر شما حجم کالاهاى در گردش و سرعت پول در گردش را داشته باشيد، حجم پول در گردش را داريد. اگر حجم پول بيشتر از اين حد لازم باشد، سرعت گردش آن پائين ميآيد تا دوباره در سطح ديگرى متعادل ميشود. اين بحث پول بود.

بحث بعدى پس از پول و کار، سرمايه است و اينکه چگونه از اين دو فاکتور پول و کار، سرمايه نتيجه ميشود. تا اينجا مارکس با معرفى پرسوناژهاى اصلى سرمايه يعنى اينکه کار چى هست و پول چه، از طريق بررسى کالا بحث را شکافته است. طبيعى است که بايد پروسه پيدايش توليد کالائى و پيدايش پول و گرش و مبادله را بايد تعقيب کرد. من خواستم با شکافتن مقوله کالا و تناقضات و تضادهاى آن، ارزش و کار مجرد و نقش پول توضيح کارکرد سرمايه و مطالعه کتاب کاپيتال را ساده کرده باشم که توصيه ام اين است حتما بخوانيد. فکر ميکنم لااقل با توضيحات تاکنونى من در مورد کالا و ارزش و پول، خواندن آن فصلها در کاپيتال ساده‌تر شده باشد. خود مارکس در جزئيات بسيار دقيق‌تر و مفصل‌تر و حتى فلسفى‌تر اين مقولات را توضيح داده است که من لازم نديديم و مفيد هم تشخيص ندادم در آن سطح توضيح دهم. توصيه دوباره من اين است که برويد بخوانيد، حال که خواندن کاپيتال ساده‌تر به نظر ميرسد.

فرمول عمومى سرمايه

از اين پس ما وارد مبحث سرمايه ميشويم و در اينجا فرمولهاى عمومى سرمايه را مينويسيم. سؤال اول: نيروى کار اجتماعا لازم را چگونه اندازه ميگيرند؟ اين کار اجتماعا لازم در کشورهاى مختلف تفاوت دارند، توضيح آن چيست؟ سؤال دوم: بعضى چيزها بدون اينکه کار زيادى براى آن شده باشد، ارزش زيادى دارد، مثل پيانوى جان لنون، چگونه است؟

جواب: اين نکات در کتاب کاپيتال بحث شده‌اند. اما جوابى که مارکس به سؤال اول ميدهد اين است که ما قرار نيست کار اجتماعا لازم را محاسبه کنيم، جامعه آنرا محاسبه کرده است و ما با اعدادى به اسم قيمت روبرو هستيم که اين کار اجتماعا لازم حول آن عدد نوسان ميکند. يعنى جامعه کار اجتماعا لازم را محاسبه کرده است و روشى را که در اين محاسبه به شما ميگويند بازار است. وقتى به جلد سوم کاپيتال برسيم مارکس توضيح ميدهد که چرا قيمت بازار کالاها با قيمتى که که مارکس از پروسه ارزشى آنها استخراج ميکند، متفاوت است. قيمت بازار تابع نوسانهاى ديگرى از جمله برابر شدن نرخ سود همه سرمايه‌هائى است که حجم معينى از کار را جذب کرده‌اند. قيمتها فرق ميکنند، اتفاقا بخاطر اين که قوانين سرمايه‌دارى اِعمال شوند، کسى قرار نيست اين ماموريت را گرفته باشد که کار اجتماعا لازم را اندازه بگيرد، چرا که مارکس خواسته است به اين ترتيب توضيح بدهد که مکانيسم اين سيستم چگونه کار ميکند. اگر از نظر مارکس پديده‌اى جسميت ندارد، قابل اندازه گيرى هم نيست. وقتى او ميگويد اجتماعى است، آنوقت تنها روش محاسبه آن هم اجتماعى است. اينطور نيست که محققى در خانه بنشيند و پديده‌اى را که اجتماعا محاسبه ميشود، محاسبه کند. در نتيجه معضل محاسبه کردن ارزش هر کالا معضل مارکسيسم نيست. بحث مخالف مارکس اين است که اگر قيمتها واقعى نيستند، پس چرا اصلا رفته‌ايد سراغ ارزش و اصلا چرا اين واقعى است؟ مارکس در جلد سوم از قيمت در بازار که حول قيمت توليد نوسان ميکند بحث ميکند و باز رابطه قيمت توليد را با ارزش بررسى ميکند. بين ارزش و قيمت بازار، يک چيزى به اسم قيمت توليد قرار ميگيرد، يعنى اينکه کالاها به يک قيمتى به فروش برسند که نرخ سود سرمايه هم متحقق بشود. چون سرمايه‌ها نابرابرند. در نتيجه وقتى به قيمت ميرسيم از ارزش دور ميشويم. ارزش آن پديده‌اى است که کل آن مکانيسم را در آن زير کنترل ميکند، ولى اگر روى هر کالائى انگشت بگذاريد، قيمتى که روى آن هست، مگر تصادفا، ارزش آن کالا را نمايندگى نميکند. اما حول آن مقوله اساسى نوسان ميکند. ميتوانيد در نظر بگيريد که الکترون به دور هسته مرکزى اتم ميچرخد، ولى هيچکس مشخص نکرده است که اين الکترون کجاست، ميدانند ميچرخد، و براى اينکه بدانند کجاست معادله احتمالات مينويسند و ميگويند احتمالا آنجاست. هيچکس مدار الکترون را در هر لحظه ندارد، ولى اينکه الکترون در اين طيف و در اين هسته دور اتم ميچرخد را ميدانند. ارزش را هم بايد با اين مقايسه کنيد. مدارى است که قيمت حول آن ميچرخد. قيمت هميشه تصادفى است، بخصوص قبل از اينکه به بازار برسد، به فاکتور ديگرى به نام قيمتهاى توليد بستگى دارد. قيمت بازار حول قيمت توليد نوسان ميکند و قيمت توليد را با ارزش ميتوان برآورد کرد. عينا مثل مثال الکترون است. شما نميتوانيد بگوئيد يک دانشمندى که ميگويد الکترون دور هسته مرکزى اتم ميچرخد، چرا نميتواند هر لحظه انگشت بگذارد و بگويد کجاست؟ محل آن ديگر تصادف است ولى ميتوان مدارى را که محيط چرخش اين الکترون را در برميگيرد، نشان داد.

کل کار اجتماعا لازم در يک جامعه تقسيم بر يک عددى است که حدود کار اجتماعا لازم براى يک کالاى معين را تعيين ميکند. بحث اين نيست که هر کالاى مشخص را با کالاى بغل دستى‌اش و ميزان سرمايه و مدت زمانى را که براى توليد آنها صرف شده است مبناى کار صرف شده در آنها بگيريم. بحث کل کارى است که بطور اجتماعى در آنها صرف شده است. واضح است که توليد هر کالاى منفرد با سطح معينى سرمايه فنى و مهارت و تکنيک غيره در متوسط و ميزان اين کار اجتماعا لازم تأثير ميگذارد، اما مبنا و شاخص قرار دادن کالاها و سرمايه‌هاى جداگانه بعنوان مبناى مقايسه مورد نظر نيست. بحث برخلاف ريکاردو اين نيست که اين کالا ٧ ساعت کار برده است پس به اندازه ٧ ساعت ارزش دارد، مارکس ميگويد ممکن است آن ٧ ساعت کار بطور اجتماعا لازم معادل ٢ ساعت و يا مثلا ٩ ساعت کار باشد.

در مورد پيانوى جان لنون: پيانوى جان لنون کالا نيست. يک پيانو ديگر شبيه آن موجود نيست و مثل تابلوهاى نفيس هنرى است که مارکس دقيقا به همين عنوان به آنها ميپردازد. کسى که پيانوى جان لنون را ميخرد به عنوان کالا آنرا نميخرد، بعنوان يک يادبود از جان لنون آنرا ميخرد. به يک معنى در خارج از حيطه کاپيتاليستى دارد معامله ميشود. در آن لحظه خريد و فروش ميشود، اما ما کالائى به اسم پيانوى جان لنون نداريم که از خط توليد بيرون ميآيد.

در مورد تفاوت بين کار اجتماعا لازم در کشورهاى مختلف: ما اينجا وارد مقوله تجارت خارجى ميشويم. اما بايد در هر مقطع محدوده‌اى که اجتماع نام ميگيرد و کالاها در آن گردش ميکنند، مبنا قرار داد. اگر براى مثال کالائى در چند کشور شعبه دارد و در کشورهاى مختلف توليد ميشود، آنوقت حوزه کار اجتماعا لازم را بايد جهانى تصور کنيد، چون بازار آنها جهانى شده است. اما اگر يک محدوده کوچکى دارد بايد گفت حاصل و نتيجه مجموع کار چه کسانى در آن محدوده است و به همين دليل سطوح متفاوتى بدست ميآيند. هر اندازه تجارت خارجى وسيعتر بشود، مقوله کار اجتماعا لازم وسيعتر و جهانى‌تر ميشود.

در بررسى کالا رسيديم به اينکه کسى کالائى را ميدهد و پول ميگيرد و بعد با آن پول ميرود کالاى ديگرى ميخرد که اين پروسه کالاست. ما در اينجا کالا را با C و پول را با M نشان ميدهيم. يعنى پروسه به اين شکل است C-M-C و اما پول ميتواند شروع اين پروسه باشد، يعنى M-C-M. و اينجاست که سرمايه شروع ميشود. از پول شروع ميشود، کالائى خريده ميشود و بعد به پول برميگردد. در اينجا داريم از سرمايه تجارى حرف ميزنيم و اگر تاجرى سرمايه اول و آخرش يکى باشد، قاعدتا تجارتى نکرده است. در نتيجه بايد وقتى پولى را ميدهد و کالائى ميخرد و دوباره آن را ميفروشد، بايد با يک مقدار پول بيشترى از پروسه بيرون آمده باشد. يعنى فرمول گردش پول به اين صورت در ميآيد:

M - C - M' (M+∆M)

يعنى سرمايه‌دار با يک پول بيشترى برميگردد و به اين ترتيب پول تبديل شده است به سرمايه. در اين فرمول متوجه نميشويم که اين ارزش اضافه از کجا آمده است، چرا در اين شکل نمونه وار، کالا به نسبت زمانى که خريده شده است ارزش بيشترى داشته است؟ در اينجا کل سرمايه اجتماعى مد نظر ماست و وارد بحث تجارت خارجى نميشويم. مارکس ميپرسد دو سوى اين رابطه، معادلند يعنى پولى را که براى خريد کالائى داده‌ايم بابت ارزش آن بوده است و وقتى هم آنرا فروخته‌ايم باز معادل ارزش آنرا گرفته‌ايم، بحث بر سر کلاه گذاشتن بر سر کسى و يا تقلب نيست، يا بحث بر سر اين که طرف کالائى را ارزانتر از ارزش آن خريده و با قيمت بالاتر از ارزش آن ميفروشد نيست، چون حتى اگر هم چنين باشد در کل اقتصاد اينها يکديگر را خنثى ميکنند. نميتوان در کل اجتماع کالائى را با ارزش بالاتر از آن فروخت، بلکه بايد در يک جائى يک ارزش به آن اضافه شده باشد و سرمايه يعنى همين. يعنى در پروسه و سيکلى که سرمايه طى ميکند يک درافزوده‌اى به سرمايه اضافه شده باشد. بگذاريد اين را قدرى دقيقتر بحث کنم.

پول اوليه که خوب پول اوليه است. کل سرمايه پول را ميدهد و کالائى ميخرد و آن کالا را ميبرد توى فابريک و کالاى ديگرى با آن توليد ميکند. کالائى که سرمايه ميخرد دو بخش است، بخشى سرمايه فنى و کلا هر کالاى غير انسان است و بخش دوم نيروى کار است. اينها را در پروسه توليد بکار مياندازد. کالاى جديدى به وجود ميآيد که آنرا ميفروشد به ارزش بيشترى از مجموع پولى که براى خريد هر دو بخش کالاها پرداخته است. در اين فرمول متوجه نميشويم که اين بزرگتر شدن M از کجا آمده است؟ علتش اگر دقت کنيم روشن است چون وقتى پول اوليه در بازار کالائى را خريده است، با آن در وسط سيکل گردش پول، وارد پروسه فيزيکى کار شده است يعنى هر دو بخش ثابت و متغير کالاهاى خريدارى شده را وارد توليد کالاى جديدى کرده است. بنابراين ما به فرمولى نياز داريم که به جاى اينکه اتفاقات جسمى را نشان بدهد، اتفاقات ارزشى را به ما نشان بدهد. ما در ابتدا گفتيم که با نگاه کردن به اشيا نميتوان تعيين کرد که ارزششان چقدر است، کم است يا زياد است و غيره. مارکس ميگويد کسى که در بازار سرمايه‌اش را ميدهد و کالاهائى با آن ميخرد بايد شانس اين را داشته باشد که کالائى پيدا کند که وقتى آنرا مصرف ميکند به ارزش آن اضافه شود. همه کالاهاى ديگر را وقتى مبادله ميکنيد در ارزش آنها تغييرى ايجاد نميشود، اما کالائى هست که وقتى آنرا مصرف ميکند ارزش آن بالا ميرود. يا به عبارت بهتر ارزش جديدى بوجود ميآيد. آن کالا همان کار است و ويژگى اين کالاست که در پروسه مصرف آن، موجب ميشود که M به M+∆M تبديل شود. اما اين کالاى ويژه بايد قابل فروش باشد. و اينجاست که مسأله يک بعد تاريخى پيدا ميکند. بايد بشود عنصر کار، نيروى کار را خريد. اگر نيروى کار قابل خريد نباشد اين پروسه شروع نميشود، سرمايه‌دارى را نداريم. براى يک مدت طولانى نيروى کار به صورت بَرده متعلق به برده‌دار بوده است، خريد و فروش نميشده است. و در سيستم فئودالى هم نيروى کار بخشى از مايملک مالک و خان فئودال بوده است و به طرق مختلف اضافه محصول به طبقه حاکمه وقت اختصاص داده ميشده است. در نتيجه شرط لازم براى اينکه اين پروسه ارزش افزائى متحقق شود، اين است که نيروى کار مثل بقيه کالاها، کالا بشود، يعنى کار يک چيزى باشد که در بازار خريد و فروش ميشود. بنابراين نکته‌اى که در کاپيتال به دقت مورد بررسى قرار گرفته است اين است که پروسه تبديل شدن نيروى کار به کالا است که سرمايه‌دارى را به وجود ميآورد. و براى اينکه اين پروسه را تعقيب کنيد بايد تاريخ خلع يدها، اصلاحات ارضى‌ها و تبديل شدن روستائيان به انسانهاى مايملک را مطالعه کنيد. به گفته مارکس براى سرمايه‌دارى شدن يک جامعه بايد دو شرط متحقق شود: اول انسانهائى باشند که نيروى کارشان متعلق به خودشان باشد، متعلق به اربابشان نباشد، و دوم اينکه از هر نوع مايملکى آزاد باشند، چون در غير اين صورت ميتوانند نيازهاى خود را با آن مايملک توليد کنند. و در نتيجه مجبور نبودند که نيروى کارشان را بفروشند. بايد اين آدمها از مالکيت فارغ باشند. يعنى وجود يک عده فاقد مالکيت که مجبورند نيروى کارشان را بفروشند و مجازند که نيروى کارشان را بفروشند، شرط توليد سرمايه‌دارى است. اين مجاز بودن براى فروش نيروى کار را بايد مهم گرفت، چون اگر مثلا صد يا دويست سال قبل رعيت به شهر ميآمد، نيروى مسلح ارباب ميآمد و او را با کتک به سر زمين باز ميگرداند، برده و رعيت جزئى از تعلق سيستم برده‌دارى و فئودالى است و بنابراين نميتواند به راحتى بگويد من رفتم! اجازه نداشتند بروند، او را ميکشتند. اين سيستم که کل نيروى کار از زمين کنده بشود و برود شهر و خود کشاورزى هم با پول مبادله بشود، يک پروسه تاريخى طولانى است که پروسه انباشت اوليه نام دارد و من بعدا به آن برميگردم. و اگر يادتان باشد بحثى که ٣٠ سال قبل با چپ ايران داشتيم اين بود که ايران سرمايه‌دارى است از جمله به خاطر اصلاحات ارضى و به خاطر کندن خيل وسيع نسق‌داران و خوش‌نشين‌ها در ايران از زمين، و آمدن آنها به شهرها. اين توده وسيع بايد مزد بگيرند تا زندگى کنند. مهم نيست که سرمايه‌دارها نميتوانند سوزن بسازند يا ذوب آهن ندارد، مهم اين است که اين خيل وسيع بايد نيروى کارشان را بفروشند. بنابراين اگر نيروى کار کالاست، جامعه‌اى که با آن روبرو هستيم سرمايه‌دارى است. و اينجاست که به سنتز تناقضات پول و کار ميرسيم. ارزش پول، ارزش مبادله پول، همان ارزش مصرفش است و مصرف نيروى کار همان توليد آن است. يعنى وقتى نيروى کار را مصرف ميکنيد داريد توليد ميکنيد. بقيه کالاها را وقتى مصرف ميکنيد ديگر نداريد، اما نيروى کار را وقتى مصرف ميکنيد، ارزشهاى جديد و پديده جديدى را ايجاد ميکنيد. و اين تصوير فرمولى اين پروسه است:

بنابراين پروسه تبديل ميشود به مبادله M با L (Labour). اگر ميخواهيم سرمايه‌دارى را بشناسيم بايد اين مبادله پول با کار را بررسى کنيم. اما سؤال اين است که آيا ما پول را با "کار" مبادله ميکنيم يا با "نيروى کار"؟ سرمايه‌دار در بازار پول را با کار مبادله نميکند، با نيروى کار مبادله ميکند، کار آن چيزى است که بعد از خريد آن توسط سرمايه‌دار، در کارخانه انجام ميشود. پول را با نيروى کار مبادله ميکند که با ساعت آنرا ميسنجد. يعنى مثلا در ازاء پول معين براى ٨ ساعت کار. سرمايه‌دار پول را براى استفاده معينى در ساعات معينى از نيروى کار به کارگر ميدهد. کار کارگر خريدارى نميشود، نيروى کار او را براى مدت معينى خريدارى ميکند و آن نيروى کار را به کار واميدارد. در نتيجه نيروى کار دو جنبه دارد: اول جنبه صورى و حقوقى تمکين نيروى کار به سرمايه است که خريد و فروش ميشود. دوم، جنبه فيزيکى و واقعى تمکين نيروى کار به سرمايه است که ابزار را بدست ميگيرد و به کار شروع ميکند. کارگر، سرمايه‌دار را در دو جا ميبيند، يکى در بازار به عنوان خريدار نيروى کارش و دوم در سطح توليد به عنوان کسى که بخشى از وسائل توليد را نمايندگى ميکند. يعنى جائى که کارگر آن چيزى را که به سرمايه‌دار فروخته است به طور بالفعل تحويل ميدهد. اينجا بايد به ويژگيهاى نيروى کار توجه کنيم. بقيه کالاها را وقتى خريد و فروش ميکنيد، تغييرى در ارزش آنها ايجاد نميشود، نيروى کار تفاوتى که دارد اين است که ارزش آن با ارزش آن محصولى که توليد ميکند متفاوت است. چرا؟ ارزش هر کالا در بازار قاعدتا اين است که بابت آن مقدارى پول ميدهيم براى اينکه آنرا جايگزين کنيم. اگر شما در بازار چيزى به من ميفروشيد، منطقا من بايد بتوانم با پولى که بابت ارزش آن پرداخت کرده‌ام، لنگه و مشابه آنرا با آن خريدارى کنم و به جايش بگذارم. دارم خرج بازتوليد آن چيزى را که خريده ام ميپردازم. و مبادله يعنى همين. نيروى کار چه؟ نيروى کار با يک مقدار پول جايگزين ميشود اما يک مقدارى هم محصول جديد بوجود ميآورد. ارزش نيروى کار مساوى با مقدار کارى که آن نيرو انجام داده است، نيست، بلکه مساوى است با مقدار کارى است که کارگر بايد انجام بدهد تا زنده بماند. به اين صورت در نظر بگيريد: وقتى سرمايه‌دار مبادله ميکند و نيروى کار کارگر را ميخرد، پول ٨ ساعت کار را به کارگر نميدهد، بلکه پول آن مقدار کارى را ميدهد که اجتماعا لازم است براى اينکه کارگر زنده باشد که فردا برگردد کارخانه. در نتيجه سرمايه‌دار ارزش معاش کارگر را پرداخت ميکند. مزد يا پولى که براى خريد کار صرف ميشود، ارزش ساعات کارى که کارگر خواهد کرد نيست، بلکه به آن اندازه‌اى است که کارگر بايد کار کند تا معاش داشته باشد. اگر فرض کنيد در جامعه يک کارگر و يک سرمايه‌دار وجود دارد، پولى که سرمايه‌دار ميپردازد، براى اين است که اول معاش خود را تأمين کند و اگر بيشتر از اين حد تأمين معاش کار کنيد، سرمايه‌دار بيشتر از آنچه پرداخته است تحويل ميگيرد.

آيا سرمايه‌دار از نظر مبادله‌اى سر کارگر کلاه ميگذارد؟ نه! اگر کار کالاست و ارزش هر کالائى آن ميزانى است که بتوانى با آن، آن را جايگزين کنيد، سرمايه‌دار دارد در مبادله، خرج کارگر را که او بتواند با همان حالت دوباره به بازار بيايد، که دوباره آن کارگر فردا بتواند در آن خط توليد حاضر باشد، پرداخت ميکند. اين ارزش نيروى کار کارگر است. ولى اين نيروى کار وقتى به کار گرفته ميشود، بيشتر از آن چيزى که براى توليد خود آن به کار رفته است، توليد ميکند. تمام رمز ارزش اضافه اينجاست! يعنى يک کالائى وجود دارد که وقتى آنرا مصرف ميکنيد، بيشتر از ارزشى که براى بازتوليد آن لازم است، توليد ميکند. شما وقتى آهن را در ساختن اتومبيل به کار ميبريد، ارزش آهن را همراه با اتومبيل توليد شده از کارخانه بيرون ميبريد، يعنى ارزش آهن را به اتومبيل منتقل کرده‌ايد. ولى کارگر وقتى از کارخانه بيرون ميرود، نه تنها معاش خود را توليد کرده است، به علاوه يک چيز اضافى هم پشت سر باقى گذاشته است. بنابراين اين فرمول که آن چيزى که کارگر توليد کرده است معادل ارزش کارش است، غلط است! استثمار اين نيست که گويا ارزش نيروى کار را به کارگر نميدهند. ارزش نيروى کار يک مقوله کاپيتاليستى است و در اين سيستم ارزش نيروى کار همانى است که به کارگر پرداخت ميکنند. خيلى ساده معادله اين است:

سرمايه‌دار به کارگر ميگويد من پولى به شما ميدهم، و کالائى از تو ميخرم، برو با اين پول عين همين کالائى را که به من فروخته‌اى پس بگير و جايگزين کن! مثل کتاب، ميوه و ماشين و هر کالاى ديگرى، مبادله معادلها است. از شما کالائى را ميخرم تو ميتوانى با پولى که بابت آن گرفته‌اى بروى معادل آنرا سر جايش بگذارى. در جامعه سرمايه‌دارى مبادله نامعادل، فرع و تصادفى است که اتفاق ميافتد. اما اساس تحليلى سرمايه‌دارى مبادله معادل هاست. پول با نيروى کار به صورت معادل مبادله ميشود و بعد آن نيروى کار را که براى مدت معين ٨ يا ١٠ يا ١٤ ساعت خريده‌اند، در پروسه توليد به کار ميگيرند. در انتهاى توليد و وقتى محصول را نگاه ميکنيد ميبينيد که حاصل ١٢ ساعت کار است براى مثال در صورتى که نيروى کار کارگر را ميشود با ٥ ساعت بازتوليد کرد و در نتيجه ٧ ساعت آن ارزش اضافه است. در نتيجه ما به فرمولى احتياج داريم که اين جنبه معادله را توضيح بدهد، يعنى ارزش‌ها را مقايسه کند نه اشيا را. فرمولى که مارکس دارد اين است:

W = C + V + S

در اين فرمول W محصول نهائى توليد شده يا کل ارزش توليد شده است. که از سه بخش تشکيل شده است. بخشى C است که وسائل توليد و مواد خام و کل بخش سرمايه غير انسانى است و در جريان توليد، ارزش آنها به محصول نهائى منتقل ميشود، بخش دوم V است که در واقع نيروى کار است و ارزش آنهم هم به محصول نهائى منتقل ميشود به اضافه S که ارزش اضافى است و در محصول نهائى مستتر است. اين فرمول پروسه گردش ارزشى سرمايه و محتواى مضمونى سرمايه و فرمول قبلى پروسه گردش جسمى را نشان ميداد. تمام سيستم سرمايه‌دارى بر اين فرمول دومى بنا شده است. کارفرما تمام پول V+S را نميدهد، او فقط بابت V پول پرداخت کرده است و به خاطر خصلت ويژه کار، S اضافى را از آن استخراج ميکند. به خاطر اينکه کارگر بابت نيروى کارى که مصرف کرده است پولى ميگيرد اما آن نيروى کار در پروسه توليد بيشتر از هزينه بازسازى خود توليد ميکند. و اين ارزش اضافه است که به اشکال سود و بهره و اجاره و غيره بين سرمايه‌داران مختلف تقسيم ميشود. در اين رابطه چند نکته را ميخواهم توضيح بدهم:

اولا ارزش نيروى کار براى مارکس يک پديد تاريخى اجتماعى است. اينطور نيست که مينيمم بخور و نمير را ارزش نيروى کار بنامد. مارکس ميگويد ارزش نيروى کار اجتماعى است و به يک درجه‌اى حتى اخلاقى است. در نتيجه وقتى بنا به مشخصات و پروسه تاريخى اجتماعى يک کشور يا يک مکان اجتماعى، کارگر بايد خانه داشته باشد، بايد ماشين داشته باشد و تلويزيون داشته باشد و بايد فرزندش را هم به مدرسه بفرستد، در نتيجه استاندارد بازتوليد نيروى کار را آن فاکتورها تعيين ميکنند. اما اينکه تاريخا چگونه ميتواند به چنين سطحى از استانداردهاى زندگى برسد خود بستگى به وضعيت تاريخى مبارزه طبقاتى و رشد توليد و چندين فعل و انفعال ديگر دارد. بنابراين، مينيمم بخور و نمير معاش منظور مارکس نيست از ارزش نيروى کار. بلکه مجموع آن امکاناتى است که کارگر ميتواند داشته باشد که نيروى کار خود را بازسازى کند و دو باره بتواند برود سر کار. اين سطح و اين استاندارد در جوامع مختلف متفاوت است. در نتيجه مبارزه کارگرى، کارگر ممکن است ارزش نيروى کارش را بالا ببرد.

ثانيا، نکته دوم مارکس اين است که اين هزينه نيروى کار نه فقط بايد يک نسل و يک قشر کارگر را تأمين کند، بلکه بايد به ميزانى باشد که امتداد نسلهاى کارگر را تأمين کند. اين خرجى است که جامعه بابت وجود طبقه کارگر ميکند. در نتيجه، لااقل در زمان مارکس، اين هزينه نيروى کار بايد بتواند هزينه خانواده کارگر را تأمين کند تا فرزندانش دوباره بتوانند بيايند روى خط توليد و کار کنند. در نتيجه مزد فقط در آن سطحى نيست که فرد کارگر با آن صبح برود سر کار و شب برگردد. با مزد، طبقه کارگر بايد بتواند باز توليد شود. خانواده در مرحله اول وارد معادله ميشود اما بعدها دولت و هزينه‌هائى که بايد براى آموزش و پرورش و بهداشت و امور بازسازى طبقه کارگر، بطور عمده، بر عهده بگيرد وارد اين معادله ميشود. و در اينجا مزد فقط آن مقدارى نيست که مستقلا و رأسا به کارگر پرداخت ميشود، بلکه براى مثال هزينه مسکن و يا سوبسيدهائى که دولت بابت مسکن پرداخت ميکند، حق اولاد و تحصيل رايگان که هزينه‌اش را دولتها ميپردازند و غيره که مجموعا صرف بازسازى طبقه کارگر و خانواده و نسل اوست، وارد معادله در تعيين ارزش نيروى کار ميشوند و فاکتورى است که باعث ميشوند که امتداد نسلى کارگر ميتواند دوباره بازتوليد شوند که نيروى کارشان را بفروشند. اگر طبقه کارگر متوجه بشود که با مزدى که ميگيرد لباس فرزندانش تأمين نميشود، مبارزه او بالا ميگيرد و مجبور ميشوند بدهند و يا همانطور که بعدها ديديم در بودجه دولتها بگنجانند.

ارزش اضافه مطلق، ارزش اضافه نسبى، روزکار
نرخ استثمار، نرخ سود

ثالثا، نکته سوم اين است که از آن مقدارى که صرف V يعنى نيروى کار شده است، چه مقدار S يعنى ارزش اضافى استخراج ميشود؟ اين ديگر بستگى دارد به سطح پيشرفت تکنولوژى و زمان کار. اينجاست که ما بايد به دو مقوله ارزش اضافه مطلق و ارزش اضافه نسبى اشاره بکنيم. اما قبل از اين، يک توضيح مختصر در مورد پروسه کار و روز کار ميدهم. پروسه کار همين فرمولى است که کشيده ايم يعنى W= C+V+S که کار و وسائل توليد با هم ادغام و ترکيب ميشوند و محصول ديگرى را ببار ميآورند. عنصر فعاله و زنده اين پروسه کار است، کارگر است و عنصر مرده و شئى در اين پروسه وسائل توليد است. اين پروسه يعنى ترکيب نيروى فعاله و زنده با وسائل توليد در همه شيوه‌هاى توليد جهان مشترک است. وجود جامعه انسانى همانطور که درابتداى بحث توضيح دادم يعنى وجود اين پروسه. يک عده با يک وسائلى کار ميکنند، اين يعنى جامعه. شرط وجود يک جامعه همين است که اين پروسه در آن وجود داشته باشد، يعنى يک عده با وسائلى معاششان را تأمين کنند. اين وجه مشترک جامعه سرمايه‌دارى با همه جوامع پيشين‌تر است. در پروسه کار تفاوت فقط اين است که در جامعه سرمايه‌دارى اين پروسه در يک تقسيم کار خيلى پيچيده‌ترى جريان مييابد. يک نکته ديگر که جامعه سرمايه‌دارى را با همه جوامع طبقاتى ديگر مشابه ميکند اين است که در تمامى آنها کارگر، نه فقط به معنى پرولتر بلکه کسى که نيروى فعاله توليد است، محصول اضافى توليد ميکند و همين محصول اضافى است که مبناى طبقات و تشکيل دولت براى دفاع از طبقه مسلط است. چون همانطور که در ابتداى بحث در مورد شيوه توليد گفتم اگر جامعه فقط به آن اندازه که زنده بماند توليد کند و توليد اضافى و محصول اضافى نداشته باشد، از تکامل باز ميماند و ما شاهد (تکامل) شيوه توليد نيستيم. در برده دارى به شيوه‌اى آن اضافه محصول را ميگيرند و در دوره فئودالى به شيوه ديگرى. در دوره برده دارى، برده کلا به برده‌دار متعلق است و شيوه تصرف اضافه محصول به اين ترتيب است که برده را فقط زنده نگه ميدارند تا توليد اضافه محصول را ادامه دهد. در دوره فئودالى، رعيت زمين خودش را دارد، اما بنا به عرف آن جامعه بايد روزهاى معينى را روى زمين ارباب کار کند و از محصول زمين خود سهمى را به مالک فئودال بدهد.

مارکس ميگويد مشخصه ويژه هر شيوه توليدى که آنرا تعريف ميکند اين است که آن اضافه محصول را به چه روش و شيوه‌اى ميگيرند؟ چه مکانيسمى اين اضافه محصول را از کسى ميگيرد و به ديگرى ميدهد؟ پيچيدگى مسأله در جامعه سرمايه‌دارى و نکته جالب آن اين است که اين اضافه محصول را از يک عده آدم آزاد که به اختيار خود کار ميکنند و در بازار معادلها مبادله ميشوند و همه چيز به قيمت خودش فروخته ميشود ميگيرند و به ديگرى ميدهند. نکته خيره کننده سرمايه‌دارى اين است که کارگر کار ميکند و حقوقش را ميگيرد، جنسى، نيروى کار، فروخته است و قيمتش را گرفته است و هيچ اجبار فيزيکى هم در اين خريد و فروش ديده نميشود، پس اضافه محصول چگونه گرفته شده است؟ کسى که ميخواهد راز اين را کشف کند بايد بايد سراغ اين فرمول: W= C+V+S برود، يعنى از آنجائى که پروسه توليد تحت کنترل کارفرماست و تحت مالکيت او انجام ميشود، محصولات پروسه توليد متعلق به اوست. من کارگر در کارخانه‌اى که متعلق به تو است کار ميکنم، پس نتيجه پروسه متعلق به تو است. نميتوانم بگويم من آمده‌ام آنجا کار کرده‌ام پس محصول پروسه مال من است، ميگوئى کارخانه متعلق به من است وتو آمده‌اى آنجا فقط کار کرده‌اى و بابت آن هم معادل ارزش نيروى کارت را گرفته‌اى! در جامعه سرمايه‌دارى، وسائل توليد متعلق به سرمايه‌دار است و پروسه توليد تحت حاکميت و مديريت او انجام ميشود، در نتيجه محصول نهائى پروسه کار متعلق به اوست. اين مبادله معادلها و در دل اين شرايط مناسبات ملکى است که باعث ميشود اضافه محصول به دست کس ديگرى برسد. کسى به جائى قشون نميکِشد... اموال کسى را نميدزدند، آدمها را نميدزدند، محلاتى را آتش نميزنند، هر روز کارگران با قطار و آندر گراوند و مترو و اتوبوس به سر کار ميروند، کارخانه و انبار و وسائل توليد مال کس ديگرى است، حقوق کارگر را هم بعدا ميدهند. و اين راز سرمايه دارى است. کارفرما سرمايه‌اى را ريخته است و با آن نيروى کار و وسائل توليد ميخرد. نيروى کار را به کار ميگيرد و در پروسه توليد از اين نيروى کار مقدار بيشترى از آنچه که براى بازسازى نيروى کار پرداخته است، از آن بيرون ميکشد. در پروسه عملى هم زمان کارى که کارگر کار ميکند به دو بخش تقسيم ميشوند، بخشى که براى بازسازى نيروى کارش لازم است و بخش اضافى که براى کارفرما کار ميکند. اين اتفاق در روز کار ميافتد:

کار اضافى کار لازم

شما اين روز کار را براى يک کارگر در نظر نگيريد، تمام کارگرهاى جهان را در ساعات کار ضرب کنيد که ميشود روزکار اجتماعى که سرمايه به کار ميگيرد، فرض کنيد دو ميليارد آدم هشت ساعت کار ميکنند، يعنى در نتيجه ١٦ ميليارد ساعت در روز کار ميشود. اين کل روز کار است. ارزش زندگى کارگرها را جمع کنيد، ماشين و خانه و غذا و همه هزينه‌هاى او را حساب کنيد، فرض کنيد با دو ميليارد ساعت از آن ١٦ ميليارد ساعت تأمين ميشود، بقيه ميرسد به طبقه سرمايه‌دار، يعنى ارزش اضافه است. آن روز کار تقسيم ميشود به دو بخش کار لازم و کار اضافى. اگر اين کار لازم در حدى باشد که کل روز کار را نياز داشته باشد، هيچ سرمايه‌دارى حاضر نيست پولش را به کار بياندازد. فرض نظام سرمايه‌دارى اين است که يک مقدارى از اين روز کار اضافى ميماند. نسبت کار اضافى تقسيم بر کار لازم، يا نسبت ارزش اضافه بر سرمايه متغير، يعنى پولى که بابت مزد و يا خريد نيروى کار پرداخت ميشود، نرخ استثمار ناميده ميشود:

هر اندازه کار اضافى بالاتر باشد نرخ استثمار بالاتر است. وقتى به روز کار نگاه ميکنيم، ميبينيم هر اندازه ساعت کار لازم کمتر باشد و يا کار اضافى بيشتر باشد، سهم کارگر از محصول نهائى نسبت کمترى دارد. بحث بر سر کميّت مطلق اين سهم از محصول نهائى نيست، بحث نسبت سهم کارگر در مقايسه با نسبت سهم سرمايه‌دار است. در نتيجه سرمايه‌دار براى اضافه کردن بر آن بخش ساعات کار اضافى دو راه دارد: يا روز کار را افزايش ميدهد يعنى مثلا از هشت ساعت کار به ١٠ ساعت ميرساند، و يا اينکه در همان ساعات کار تعداد بيشترى کارگر را به کار ميگيرد و در نتيجه اگر شما کل نيروى کار جهان را در نظر بگيريد، در هر کدام از اين حالات روز کار که عبارت از ساعات کار ضربدر تعداد کارگران است اضافه شده است. در نتيجه ارزش اضافه‌اى که به اين ترتيب حاصل ميشود را ارزش اضافه مطلق مينامند. يک راه دوم سرمايه‌دار براى اضافه کردن ساعات اضافى اين است که کارى کند که کارگر در مدت کمترى مايحتاج خود را توليد کند. در اين حالت کل روز کار و کل ارزش تغييرى نکرده است، اما ساعات کار لازم کاهش پيدا کرده است و در نتيجه بخش کار اضافى افزايش يافته است. ارزش اضافه‌اى که به اين طريق بدست ميآيد ارزش اضافه نسبى نام دارد. در دوره‌هائى، مخصوصا در دورهاى بحران و رکود اقتصادى، کارگر را وادار ميکنند که نيروى کار خود را ارزانتر بفروشد و به سطح معيشت پائين‌ترى قانعش کنند. اين به افزايش ارزش اضافى‌اى که به جيب سرمايه‌دار ميرود منجر ميشود. اما اگر ارزش نيروى کار نخواهد پائين بيايد، آنوقت مارکس تکنولوژى را در محور افزايش کار اضافى قرار ميدهد. به اين معنى که با تکنولوژى پيشرفته‌تر و کارآئى بالاتر سرعت کار و شدت کار را افزايش ميدهند و در نتيجه از ميزان زمان لازم براى باز توليد هزينه معاش کارگر ميکاهند بدون اينکه از مايحتاج او زده باشند. يعنى کارگر با شدت کار بيشتر و کارآئى بالاتر همان نيازهاى معيشتى خود از تلويزيون و ماشين و غيره را در زمان کوتاهترى باز توليد ميکند و زمان کار لازم در نتيجه پائين ميآيد. از روى همين فرمول کلى شما ميتوانيد کشمکشهاى هر روزه و طولانى طبقه کارگر با سرمايه‌دار را تشخيص دهيد که با تغييرات تکنولوژى، بيکارسازيها و اعتصابها و جدالها خودنمائى ميکنند. در کاپيتال دو فصل نسبتا طولانى هست يکى به اسم ماشين آلات و صنعت مدرن و ديگرى به اسم روز کار، که در آنها به مکانيسمهائى که به کاهش روز کار منجر شدند، مفصل اشاره کرده است. واضح است اگر روز کار تنزل پيدا کند و تکنولوژى هم تغييرى نکند، سهم سرمايه‌دار افت ميکند. شِماى دياگرامى ارزش اضافه نسبى و مطلق را در اينجا ميبينيد:

 

نکته‌اى که بايد مورد توجه قرار بگيرد اين است که يک حجم کار ممکن است خود را در صد برابر حجم تاکنونى بيان کند. ارزش مصرفهاى خيلى بيشترى بنابراين در نتيجه اين پروسه ممکن است توليد شوند بدون اينکه ارزش کل حجم آنها تغيير کرده باشد. و اين اتفاقى است که دائما براى ما ميافتد و يکى از فاکتها پائين آمدن ارزش کالاهاست. يک ساعت کار اجتماعا لازم، يک ساعت کار است. اما براى مثال کامپيوترهائى که ما ميخريم با وسائل بسيار پيچيده‌تر و کاملتر و تکنولوژى پيشرفته‌تر با همان قيمت کامپيوتر کمتر پيشرفته سابق تهيه ميکنيم. در ٥ سال گذشته آخرين مدل کامپيوتر بين ١٠٠٠ تا ١٥٠٠ پوند قيمت داشت، الان همان مقدر ارزش، محصولات بيشتر و با حجم بيشتر و با تکنولوژى پيشرفته‌ترى توليد ميکند. در هر حال پيشنهاد ميکنم اين فصلهاى کاپيتال که در مورد ارزش اضافه، ارزش اضافه مطلق و نسبى و نرخ استثمار است را بخوانيد. مارکس مانند يک حل‌المسائل در کاپيتال با موشکافى تمامى جزئيات اين فرمول ارزشى را بررسى و تحليل کرده است که براى مثال اگر V اضافه شود چه اتفاقاتى ميافتد و اگر S کم يا زياد شود چه پيش ميآيد که بهتر است برويد بخوانيد. من در اينجا خواستم کانسپت مقوله را در اينجا عرضه کرده باشم.

بگذاريد الان از اين مبحث بپرم به جلد سوم کاپيتال و مقولات ديگرى را بررسى کنم. در فرمول قبلى نرخ استثمار را که نسبت کار اضافى به کار لازم يا نسبت سرمايه متغير به سرمايه ثابت بود را گفتم و نوشتم. نرخ سود چگونه محاسبه ميشود؟

کل ارزش اضافه در فرمول قبلى S است و کل سرمايه‌اى که سرمايه‌دار داده است، C+V است. فرمول نرخ سود سرمايه بنابراين اين خواهد بود:

مارکس ميگويد سرمايه‌دار نميتواند بطور اختيارى و دلبخواه ارزش اضافه يعنى صورت اين کسر را از طريق افزايش ساعات کار اضافه کند، در نتيجه مدام ناچار است از تکنولوژى استفاده کند که با تعداد کارگر کمترى ماشينهاى مدرن‌تر را بچرخاند. اما اين به نوبه خود ميزان C را در مخرج اين کسر بالا ميبرد، در نتيجه نرخ سود گرايش به نزول طى ميکند. به اين دوباره برميگردم، فقط خواستم پيش درآمدى باشد بر آن بحث.

اين بحث را ميخواهم تا اينجا جمعبندى کنم؛ فرمول گردش سرمايه را توضيح دادم، اينکه پول به کالا تبديل ميشود و مبادله معادلها را ديديم و سير بالا بودن پول اول به نسبت پول دوم را تعقيب کرديم و علل آنرا شکافتيم، پروسه فيزيکى توليد را بررسى کرديم و اتفاقات پروسه کار را دنبال کرديم. و ديديم که پروسه کار را از پروسه فيزيکى آن نميشد فهميد و ميبايست به سراغ ارزشها برويم و خصلت دو گانه نيروى کار را فهميديم که چگونه مصرف آن، ارزش بيشترى توليد ميکند از آنچه که براى بازتوليد خودش لازم است. يعنى سهم کارگر فقط بخشى از محصول اجتماعى است در صورتى که کل اين محصول اجتماعى نتيجه کار کارگر است. و منشا ارزش اضافه را به اين ترتيب و تناقضات خواص نيروى کار را ديديم و بعد ارزش اضافه مطلق و ارزش اضافه نسبى را بررسى کرديم و در خلال آن روز کار و نقش تکنولوژى را شکافتيم. در ادامه بحثها به انباشت سرمايه خواهيم پرداخت. انباشت سرمايه يعنى اينکه سرمايه هر سال به نسبت سالهاى قبل گسترش پيدا کرده باشد، و شرط اين انباشت برميگردد به اينکه سرمايه با اين ارزش اضافه، S، چکار خواهد کرد؟ اگر همه را مصرف کند همين پديده و سيکل تکرار ميشود. در نتيجه برعکس، بخشى از اين ارزش اضافه بايد برگردد به C و V. يعنى در دور بعد بخشى از ارزش اضافى صرف سرمايه ثابت و سرمايه متغير بشود و مارکس ميگويد سيستم سرمايه‌دارى براى اينکه بالانس داشته باشد، اين ارزش اضافى ناچار است به جاهائى اختصاص يابد. مثلا چه ميزان آن به صنايع ماشينى، چه ميزان به صنايع مصرفى و چه ميزان به صنايع تزئينى برود. و همينطور از گرايش نزولى نرخ سود حرف ميزنيم.

در بخش بعد انباشت سرمايه را بحث ميکنيم و باز توليد ساده و بازتوليد گسترده سرمايه را بررسى ميکنيم. و در اين رابطه آغاز پروسه انباشت اوليه سرمايه قرار ميگيرد. سرمايه‌دارى نظامى است که در آن نيروى طبقه کارگر به کالا تبديل ميشود، و اما آن روند تاريخى که کارگر طى آن به کالا تبديل ميشود، همان سرمايه‌دارى نيست. کارگر در يک جامعه ديگر ابتدا به کالا تبديل ميشود و بعد سرمايه‌دارى شکل ميگيرد. پروسه به اين شکل نيست که اول سرمايه‌دارى بوجود ميآيد و بعد کارگر را به کالا تبديل ميکند، بلکه جامعه پيشاسرمايه‌دارى بايد تحولى را از سر بگذراند که در آن کارگر "آزاد" ميشود که نيروى کارش را ناچارا بايد بفروشد تا معاشش را تأمين کند و اين پروسه را مارکس پروسه انباشت اوليه نام گذاشته است. در ادامه وقتى که کارگر به کالا تبديل ميشود آن وسائل معيشتى که کارگر هم با آن زندگى ميکند بايد به کالا تبديل شود تا بتوان بعنوان مزد به کارگر پرداخت شود، نه اينکه در مالکيت خان فئودال باقى بماند. در نتيجه هر دو اين مقوله يعنى کارگر و وسائل توليد به کالا تبديل ميشوند و بجاى اينکه در مِلک اربابى يکديگر را پيدا کنند، در بازار همديگر را بيابند.

بعد به جلد دوم سرمايه و به بخش دپارتمانهاى توليد که به آن اشاره کردم ميپردازيم. توليد ضرورى و توليد ماشينى و يا توليد کالاهاى مصرفى و توليد وسائل توليد. و مشکلات و تناقضاتى که سرمايه با آن روبرو ميشود و بحث تئورى بحران و مشکلاتى که دراين سطح سرمايه با آنها روبرو ميشود. بحث توليد اضافه و over production که روزالوکزامبورگ در کتابش به اسم "تئورى بحران" آنرا در جلد دوم نتيجه گرفته است و به عدم توازن بين بخشهاى سرمايه و لنين در جلد سوم و با گرايش نزولى نرخ سود اين بحران را ميبيند.

در اينجا به سؤال و جواب ميپردازيم.

* * *

سؤال: از پول چگونه به سرمايه رسيديم و پول با چه مکانيسمى به سرمايه تبديل ميشود؟

جواب: پول وقتى ميتواند کارگر را در بازار پيدا کند و نيروى کارش را خريدارى کند، آن مکانيسمى است که پول به سرمايه تبديل ميشود. پول تا وقتى که با کار به عنوان يک کالا مبادله نميشود، سرمايه‌دارى نداريم و پول به سرمايه تبديل نميشود. سرمايه تجارى را ميشود تصور کرد که وجود دارد، اما سرمايه تجارى به عنوان مبناى جامعه سرمايه‌دارى مطرح نيست و بلکه در حاشيه جامعه پيشاسرمايه‌دارى وجود دارد که ميتوان مکانيسم آن را توضيح داد. سرمايه تجارى از طريق خريدن و فروختن بخشى از اضافه محصولى که در بخشهاى ديگر توليد است را تملک ميکند يعنى ارزان ميخرد و گران ميفروشد. اما در جامعه سرمايه‌دارى تجسم پول به عنوان ارزش در شکل آبستره، و قرار گفتن آن در برابر کار به عنوان خالق ارزش، سرمايه را ايجاد ميکند. تلاقى اين دو پديده در بازار است که سرمايه‌دارى را بنا ميکند. من قبلا اشاره کردم که اين تلاقى در دو سطح انجام ميشود، در بازار، سرمايه کار را ميخرد و مال خود ميکند و در سطح بعدى در پروسه کار، سرمايه به عنوان وسائل توليد، کار را مال خود ميکند. و در اين سطح سرمايه کار را مصرف ميکند.

فيتيشيسم کالائى، از خود بيگانگى

در اينجا من يک مبحثى را که جا گذاشتم، يعنى فيتيشيسم کالائى را قدرى توضيح ميدهم. در جامعه سرمايه‌دارى که مورد بحث ماست، انسانها پشت اشيا قايم شده‌اند. در اين جامعه آدمها را در روابط و تبادل متقابل نميبينيد، مبادله ارزشها، کالاها، تقابل پول را با شيئ ميبينيد. کارگر را هم اگر ميبنيد بعنوان فروشنده يک کالائى به اسم نيروى کار ظاهر ميشود. و سرمايه‌دار هم به عنوان مالک پول و يا مالک يک مجموعه کالا ظاهر ميشود. يک بحث مهم مارکس اين وارونگى در مناسبات اجتماعى است. جامعه‌اى که انسانها با وسايئل توليد کار ميکنند، بنظر ميآيد که برعکس است، انگار که کالاها يک روابطى با همديگر دارند و ما ضميمه‌هاى آن هستيم! ما مأمور اجرائى کارهاى آنها هستيم. ما موظفيم نيروى کارمان را به بازار ببريم و سرمايه‌دار هم مجبور است مقدار پول را افزايش دهد. هيچ آدمى را در موقعيت يک بشر نميبينى که بر موقعيت خود و بر زندگى خود و تصميم‌گيرنده توليد خود حاکم است. انسانها دارند منطق کالا را اجرا ميکنند. وقتى يک سرمايه‌دار به دنبال ماگزيمم سود خود است، به خاطر اخلاق شخصى‌اش نيست، اگر اين کار را نکند از بازار بيرون ميافتد. سرمايه‌دار بايد منطق سرمايه را پياده کند. کارگر بايد منطق نيروى کارى را که به کالا تبديل شده است، پياده کند. بازار تعيين ميکند که آدمها چه هستند و چه نيستند. اين فيتيشيسم کالائى که هر کدام از ما اين پديده را در کليّت خودش ميبينيم، زندگى ما را تعيين ميکند. سؤال نميکنند که نظرت چيست و چه ميخواهى و يا برنامه‌ات در زندگى چيست، ميپرسند که شانزده ساله شده‌اى، ميخواهى چکاره بشوى، از کدام راه نان ميخورى؟ صاحب کداميک از اين کالاها ميخواهى بشوى؟ علم ميفروشى؟ نيروى کارفيزيکى‌ات را ميفروشى؟ ارثى دارى ميخواهى به عنوان سرمايه‌دار بکار بياندازى؟ وسائل کار دارى يا نيروى کارت را بايد بفروشى؟ و در چه ظرفيتى ميخواهى نيروى کارت را بفروشى؟ اين جامعه با اين حجم عظيم کالاها که مدام بزرگ ميشود و ما نميبينيم کجاست، و ديگر راستش نميدانيم از کجا آمده‌اند در برابر ما قرار گرفته است. در جوامع قبلى همه ميدانستند که براى مثال عسل را از فلان جا در ميآورند و ميآورند و ميخورند. ولى در جامعه سرمايه‌دارى شما با پديده‌هائى روبرو ميشويد که شما اصلا نميدانيد چگونه آنها را طراحى کردند، چه کسانى آنرا ساخته‌اند، و آن کسى هم که ساخته است حتى نميداند. اينطورى نيست که شما اگر از کارگر کره‌اى که دارد مادر بوردهاى (mother board) کامپيوتر را ميسازد، بپرسيد، ميداند که دقيقا چه اتفاقى ميافتد. هيچ بشرى بر پروسه‌اى که در آن زندگى ميکند و در آن پروسه‌اى که زندگيش را ميچرخاند مسلط نيست. اين فيتيشيسم کالائى يا باصطلاح بُت شدن کالاها، گوشه ديگرى از مسأله‌اى است که مارکس تحت عنوان "از خود بيگانى" مطرح ميکند. در يک قدم آنطرف‌تر محصول کار کارگر به سرمايه تبديل ميشود و کارگر هرچه بيشتر کار ميکند آن سرمايه قوى‌تر ميشود، هر چه اين کارگر بيشتر زحمت ميکشد، راندمان کارش را بالا ميبرد، تحصيلاتش را بالا ميبرد، بهتر کار ميکند، بيشتر به کار دل ميدهد، خودش قوى نميشود، بيشتر آن قدرتى که اين کارگر مقهور آن است قوى‌تر ميشود. يک اقتصاد که خوب کار ميکند، اقتصادى است که سرمايه قوى‌ترى دارد و دولت مقتدرى که پدر همه را در ميآورد. اتفاقا وقتى کارگران کار نميکنند سرمايه ضعيف ميشود که اعتصاب يک نمونه آن است. اين پديده که محصول کار شماست، ولى شما به عنوان پديده‌اى بيرون از خودتان و قبل از خودتان و ابدى‌تر به آن نگاه ميکنيد، و از آن تقاضاى کار ميکنيد و معاشتان را از آن طلب ميکنيد، خاصيت جامعه سرمايه‌دارى است و خصلت فيتيشيسم کالائى و از خود بيگانگى را که کل سيستم بر آن بنا شده است نشان ميدهد. اشيا اصلى شده‌اند و روابط انسانى فرعى. و اينجا اگر برگريديم به آن بحث انتقادى، سَلبى و پراتيکى کمونيسم، دقيقا اين وضعيت است که کمونيسم بايد بتواند از بين ببرد و آنرا زيرو رو کند. و تمام مسأله برميگردد به مالکيت اشتراکى، حاکميت آدمها بر پروسه کار و نقشه در جامعه: "از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به اندازه نيازش" حاکى است بر از بين بردن اين از خود بيگانى، نفى و از بين بردن فيتيشيسم کالائى و نفى تفوق شيئ و کالا بر زندگى آدميزاد. و اينکه بشر بتواند تصميم بگيرد چه توليد کند، چه مصرف کند و چه وقت اين کارها را انجام دهد.

مدل وبرنامه اقتصادى براى سوسياليسم يا استراتژى؟

سؤال: آيا توليد تعاونى و مصرف تعاونى راهى براى مبارزه با استثمار سرمايه‌دارى به حساب ميآيد؟

جواب: اشکال و فرمهاى مختلف توليد و يا اينکه مثلا شکل مالکيت جمعى بر وسائل توليد ممکن است به صورت تعاونى هم باشد يک مسأله است و نفى و تغيير بنيادى آن رابطه اساسى در جامعه سرمايه‌دارى مسأله ديگرى است. اگر شما رابطه کار مزدى را دست نخورد باقى بگذاريد، سرمايه‌دارى مشکلى ندارد که خود را حتى با شکل تعاونى هم تطبيق بدهد. براى همين است که ميگويم بار انتقادى سَلبى کمونيسم، يعنى مبارزه براى عوض کردن بنيان پايه‌اى کاپيتاليسم و مبارزه براى لغو سيستم کار مزدى و ماليکت خصوصى بر وسائل توليد، مرکز ثقل کمونيسم است. در شرايطى که مناسبات سرمايه‌دارى حاکم است، عملا بار اجرائى هر نوع نقشه و مدل در دست سرمايه قرار ميگيرد. اگر شما نقشه براى اقتصاد داشته باشيد ولى قدرت اجرائى انجام و پياده کردن آن را نداشته باشيد عملا نقشه شما در انطباق با سرمايه و مناسبات سرمايه‌دارى قرار ميگيرد. اگر شما در جائى کارمزدى را لغو کرديد و مالکيت اشتراکى حال به شکل تعاونى آنرا هم برقرار کرديد، امر لغو کار مزدى يک پروسه دائمى کمونيسم است و نه فقط يک بار. آن چيزى که در شوروى اتفاق افتاد تقريبا همين بود، به نظر خودشان در وهله اول با برقرارى تعاون توليد و يا حتى در دوره کمونيسم جنگى اقتصاد کمونيستى برقرار کردند، اما بعدا قدرت بزرگترى به اسم دولت جاى مالک خصوصى سرمايه را گرفت و کار ما اين بود که اثبات کنيم آن کمونيسم نيست. به هر حال ميخواهم بگويم مبارزه براى لغو کار مزدى و انقلاب در اين رابطه مادام که کمونيسم در گوشه‌اى از جهان قدرت را ميگيرد و سرمايه‌دارى مدام بازسازى ميشود، يک امر دائمى است. و امر مداوم نفى کار مزدى بايد ادامه يابد تا مبانى بازسازى توليد سرمايه‌دارى بطور کلى از بين رفته باشد. مدام انقلاب کردن و نه يک بار انقلاب کردن در وضعيت موجود، کمونيسم است. کمونيسم يعنى انقلاب مداوم کردن براى اينکه سرمايه‌دارى بطور کلى برچيده شود. اين همان خصلت سَلبى جنبش کمونيسم است. اما بار اثباتى بر دوش آن جامعه‌اى است که انقلاب کرده است و مالکيت خصوصى را برانداخته است. و نه برعکس، يعنى يکبار و براى هميشه مناسباتى برقرار شود و آنرا مالکيت اشتراکى ناميد و بس. چرا که سرمايه‌دارى در سيکل ديگرى و از طريق نهادهائى که به فکر کسى هم خطور نميکند آنرا از دست شما در ميآورد. مثلا شما مالکيت را به شوراها ميسپاريد، در شوراها هم هر کسى حق دارد حرفش را بزند و انتخاب کند و انتخاب شود، يک جنبش اجتماعى راه ميافتد که جنبش شورائى را در آن راه نميدهند و همه کسانى را که کار ميکنند در ليست ديگرى مينويسند و جنبشى آمريکائى در برابر جنبش شورائى راه مياندازند که عملا مرکز تصميم‌گيريهاى واقعى ميشود، مالکيت به طور اسمى به نام شورا باقى ميماند و اقتصاد و تجارت خارجى را نيروى ديگرى سازمان ميدهد. در نتيجه امر مدل دادن يک امر دائمى شما خواهد شد. انقلاب کردن در اين مناسبات و جنبش نفى و سَلبى شماست که تضمين ميکند آن مناسبات سرمايه‌دارى بازسازى نشوند. در نتيجه من هيچ فرمول اثباتى که بگويم با تعيين يک فرماسيون معيّن حقوقى و ملکى و اقتصادى سرمايه و سيستم کار مزدى را با آن از بين ميبرم، ندارم. به نظر من اين نوع نگرش نشناختن و دست کم گرفتن سرمايه‌دارى است. اين شيوه توليد در فرماسيونهاى پيچيده قبل و بعد از خودش توانسته است خود را ابقاء کند. شوروى يک نمونه‌اش. و ورشکستگى اين نوع پياده کردن مدلها را ديده ايم، آلبانى براى مثال که رابطه‌اش را با دنياى خارج قطع کرده بود و يک سيستم برده‌دارى را راه انداخته بودند. من با مدل دادن از اين نظر مشکل دارم که فرض اوليه مارکسيسم را زير پا ميگذارد. قرار بوده است کمونيسم انقلابى باشد عليه وضع موجود آنطور که هست، و اگر وضع موجود کاپيتاليسم باشد بايد عليه آن انقلاب بکنيد، در نتيجه مسأله اينکه کدام مدل اقتصاد سوسياليستى يا کاپيتاليستى است يک مسأله پراتيکى است نه نظرى. هر مدلى هم که انتخاب کنيد بايد سعى کنيد آنرا سوسياليستى نگاه داريد و مدام در مقابل تعرض کاپيتاليستى در آن فرماسيون اقتصادى براى گسترش روابط کالائى جلوگيرى کنيد. به نظر من آنچه که بطور واقعى مدل است اين است که از هر کس به اندازه استعدادش و به هر کس به اندازه نيازش. اگر کارگر در هر فرماسيون اقتصادى حس کند که از توان او بيش از حد لازم استفاده ميشود و قادر نيست به اندازه نياز خود از جامعه برداشت کند، بايد فهميد که پايه سيستم سرمايه‌دارى بر جاى خود ايستاده است و يا اينکه خود را بازسازى کرده است. مدل و فرمول از نظر من و از زاويه مارکسيسم اينها هستند که انسان بر پروسه کار خود حاکم باشد و بتواند کارى را که دوست دارد انجام دهد، جمله معروف مارکس که صبح کار ميکنم و عصر نقاش هستم و غروب موزيک گوش ميدهم يا ماهيگيرى ميکنم. و اگر اين از خود بيگانگى بشر به حيات خود ادامه داده باشد، تحت هر فرماسيون حقوقى و اقتصادى هم که باشد، حتى تعاونى و يا سوسياليستى، باز رگه‌هاى ادامه حيات و تجديد حيات کاپيتاليسم را رد يابى ميکنيم. اينها است که هر مدلى را محک ميزنند. به نظر ميرسد کسانى که بر مدل تمرکز کرده‌اند، سرمايه و قدرت سرمايه و تکنيکهاى بسيار پيچيده اين سيستم را دست کم ميگيرند. اين سيستم کار را به خانه‌ها آورده است، کارفرما را از بالاى شما سر برداشته است، به طرق مختلف آدمها را به بانکها بدهکار کرده است. خود کارگر به اين طريق طول روز کارش را اضافه ميکند بدون اينکه متوجه باشد که چه ميزان اين روز کار، کار لازم است. در هر حال منظورم اين است که نبايد سرمايه را دست کم گرفت. بايد روح آن را در هر قيافه‌اى باز شناخت. و شرط آن اين است که به فرمول عمومى سرمايه توجه شود که ما آيا جزئى از پروسه کار هستيم و وسائل توليد متعلق به ديگران است و يا اينکه در توليد اجتماعى شرکت داريم و خلق ميکنيم. اینها ملاکها است. باید فرمها و مدلها را بعدا مدام عوض کنید تا بتوانيد آنطور باشید.

سؤال: آيا به اين معنى است که ما هيچ فرم و مدلى ارائه نميدهيم؟

جواب: منظور من اين نيست که ما خود را به نفهمى ميزنيم و وارد انقلاب ميشويم، بحث من اين است که اگر ما فرمى را هم براى خلع يد از سرمايه ارائه ميدهيم، بايد بدانيم براى کدام عرصه‌ها و در چه زمان معين است. براى مثال ما ممکن است در اوائل يک جامعه سوسياليستى، پزشکى و آموزش و پرورش و اياب و ذهاب را از حيطه توليد کالائى خارج کنيم و براى آن هم مدلى ارائه دهيم. اما يک مدل عمومى براى خلع يد يکباره از سرمايه غيرواقعى است، چون مدل فرضا اکنون براى سال ٢٠٠٠ و با سطح استاندارهاى فعلى است که دو سال بعد فوق‌العاده بدوى به نظر ميآيد. در نتيجه بيفايده است. بايد تعريف کرده باشى که انقلابى را که انجام ميدهم در اين پروسه معيّن در اين و آن عرصه‌ها خلع يد را به نتيجه ميرسانم. به نظر من بايد در اين مورد حتما بحث کنيم. من خود طرفدار درآوردن پروسه توليد از دست سرمايه هستم. و بايد نيازهاى مردم خارج از پروسه مزدبگيرى و گردش ارزش انجام شود. براى مثال اگر ترانسپورت را مجانى اعلام کنيد و مثلا از توليد جامعه ١٥ درصد صرف رايگان کردن ترانسپورت بشود، سرمايه از اين عرصه بيرون ميرود چون ميداند سود و پولى در آن نيست. خريد و فروش در ترانسپورت به اين ترتيب ممکن نيست. ميشود ترانسپورت را مجانى کرد، در اسکانديناوى يک زمانى دوچرخه اين نقش را داشته است، آدمها با دوچرخه‌هائى که وجود داشته‌اند و عمومى بوده‌اند به سر کار ميرفتند و برميگشتند.

خطى که من دنبال ميکنم و روى آن فکر ميکنم اين است که پروسه‌هاى اجتماعى اقتصادى را از گردش سرمايه خارج کنيم و آنها را مجانى اعلام کنيم به جاى اينکه مثلا مالکيت را دولتى کنيم. يعنى زندگى مردم را از زير دست و بال سرمايه و گردش سرمايه خارج کنيم. طب، آموزش و پرورش، غذا و مسکن و ترانسپورت را اگر مجانى اعلام کنيم، در اين بخشها از سرمايه خلع يد شده است. تناقضاتى که پيش ميآيد اين است که ظاهرا همه مصرف ميکنند و بنابراين مشکلى را که به ما خواهند گفت اين است که اين اقتصاد با اين وضعيت رشد نميکند. طرح و خطى که من در نظر دارم اين است که آدميزاد خوشبخت بيشترين نيروى مولده براى جامعه است. و معتقدم که اگر به آدمها شخصيت انسانيشان را باز گردانيد، ممکن است در آن مملکت انقلاب صنعتى صورت بگيرد. اين بحث را بايد با هم ادامه بدهيم، اما سؤال اين است که آيا ما مدل بايد داشته باشيم يا استراتژى؟ به جاى مدل من ميگويم بايد استراتژى گذاشت و استراتژى من اين است که قلمرو توليد و مصرف را از دست سرمايه خارج کنيم و به اختيار تصميم عمومى بگذاريم.

سؤال: در مورد کار مولد ارزش اضافه و کار غيرمولد و بخش خدمات توضيح بيشترى بدهيد.

جواب: در اين مورد توجهتان را جلب ميدهم به کتاب تئورى ارزش اضافه که مارکس مفصل توضيح داده است. خود من هم در بسوى سوسياليسم شماره ٢ يک مطلبى از مارکس را ترجمه کرده و مقدمه‌اى بر آن نوشتم، که توصيه ميکنم به آن هم مراجعه کنيد. در مورد خدمات بايد بگويم که خدمات توليد غير مادى است وبه علاوه خدمات داريم تا خدمات. براى مارکس مرز بين اقتصاد و سياست، و مرز بين اقتصاد و ايدئولوژى تفکيک شده است. ميپرسند پليس آيا کارگر است يانه؟ و يا اگر پليس حقوق ميگيرد پس کارگر است. مارکس ميگويد اگر کسى در قلمرو توليد مزد و حقوق بگيرد، کارگر است، مزد بگير قلمرو ايدئولوژى کارگر نيست. مزد بگير قلمرو سياست، کارگر نيست، همه مزد بگيرند اما همه کارگر نيستند. بايد ديد که مارکس قلمرو توليد در اقتصاد را چگونه تعريف کرده است. براى مارکس در کار مولد و کار غير مولد، خدمات ميتواند کار مولد باشد و ميتواند هم نباشد. بستگى دارد به اينکه آن خدمات بخشى است از پروسه توليد يا سرويسى است که بورژوازى ميدهد براى اينکه جنسش را به فروش برساند. مثل خدمات بانکى که جزو پروسه توليد نيست ولى خودويژگى جامعه فعلى است. اما خدماتى مثل ترانسپورت کالاها، بخشى از پروسه توليد است چرا که به عنوان مثال مردم که نميروند به کارخانه هيوندا در کره جنوبى که ماشين تحويل بگيرند، بالاخره بايد حمل بشوند به محلها و کشورهاى ديگر و در دسترس قرار بگيرند. و اين ترانسپورت کار لازم دارد و در نتيجه در قيمت ماشين مورد مثال ما تأثير دارد. مارکس به آن خدماتى که ارزش اضافه ميکنند ميگويد توليد غيرمادى، توليد غير جسمى. به اين اعتبار خدمات ميتواند کار مولد باشد و ميتواند کار مولد هم نباشد، حتى توليد هم يک جاهائى ميتواند مولد نباشد که البته در اکثر موارد مولد هست. براى مثال کسى که در سربازخانه در و ديوار را تميز ميکند، گرچه حقوق هم ميگيرد اما کارگر پرولتر نيست و کار مولدى هم انجام نميشود براى اينکه يک بنا و پديده‌اى را سر پا نگهميدارد که در قلمرو اقتصاد و توليد نيست. البته اينهائى را که ميگويم برداشت من است، اگر مارکس را بيشتر دقت کنيم بايد بنشينيم بحث کنيم. برداشت من اين است که مارکس مزدبگير قلمرو اقتصاد را کارگر ميداند نه مزدبگير قلمرو سياست، يا مزدبگير قلمرو ايدئولوژى را. در اينجا ميخواهم توضيح بدهم که نبايد کار فکرى را با کار ايدئولوژيک اشتباه گرفت. براى مثال کار معلم بخشى از پروسه ايجاد و تربيت مهارت است، اما کشيش که در باره مسيح حرف ميزند، هر کارى هم بکند و مزد هم بگيرد در قلمرو اقتصاد نيست. اگر معلم کارش آموزش علم و فن است و حقوق ميگيرد و بابت اين کار هم در مدرسه خصوصى پول و شهريه ميگيرند و سود ميبرند.

سؤال: آيا سرمايه غيرمولد ميتواند منبع کسب سود باشد؟

جواب: سرمايه از جمله سرمايه غير مولد سود ميبرد. سودى که سرمايه غير مولد ميبرد اين است که مثلا يک سرمايه مولد براى تبليغ کالاهاى خود، کار تبليغ را به يک سرمايه غيرمولد ميسپارد. کار تبليغ چيزى به ارزش اضافه نميافزايد، اما نه در تبانى بلکه در مکانيسم بازار، سرمايه مولد بخشى از ارزش اضافه بدست آورده خود را به سرمايه غير مولد ميدهد. سرمايه غير مولد همانقدر براى سرمايه‌دارى مهم است که سرمايه مولد. در نتيجه کارگر بخش سرمايه غيرمولد با اينکه در توليد شرکت نميکند، بخشى از پرولتارياست. براى اينکه بخشى از فونکسيون اقتصادى سرمايه است که تفکيک شده است، هنوز در قلمرو اقتصاد است، ولى مولد نيست. خود خدمات اين بخشها، خدمات اقتصادى به سرمايه است و اين مسأله که کار کارگر در اين بخشها مستقيما اقتصادى نيست در واقعيت اينکه کار او در تفکيکى که سرمايه نياز دارد انجام بدهد، تغييرى نميدهد. سرمايه تجارى نمونه سرمايه غيرمولد است، سودش را ميبرد مستقل از اينکه مولد است يا نه. اتفاقا اين بحث سرمايه مولد و سرمايه غير مولد بخش مهمى از کاپيتال است و مارکس ميگويد که بايد کارگر اين بخش از سرمايه را بايد بعنوان کارگر برسميت شناخت. و اين بويژه در دوره‌هاى بحران خيلى روشن است. در دوره بحران، سرمايه از بخش مولد نميزند، بلکه بخش خدمات را کم ميکند تا هزينه را پائين بياورد و در نتيجه کارگر بخش خدمات و يا سرمايه غير مولد اولين کسانى هستند که بيکار ميشوند. و اهميت اين بحث اين است که کارگر، کارگر است و بتوانيد از آنها دفاع کنيد. کارگر ميتواند در شاخه‌اى باشد که مولد نيست، اما مادام که اين شاخه اقتصادى است، آن کارگر، پرولتر است. اما اگر اين شاخه سياسى شد، ديگر آدمى که آنجا کار ميکند عمله اکره سياست است. اينجا باز يک نکته را بگويم، ممکن است حزب فلان کسى را استخدام کند که آفيس آن را تميز کند، اين فرق ميکند، ولى پليس، ارتش يا مثلا طيف کشيش‌ها يا کسانى که پول ميگيرند که ايدئولوژى طبقات حاکمه را رشد بدهند، يا ناشرين اين نوع کارها، کارگر نيستند. کسى که کار ميکند که مثلا انجيل را چاپ کند و ميفروشد، با کسى که کتاب انجيل را مينويسد و يا براى آن تبليغ ميکند تفاوت دارد. به هرحال ديوار چين بين کارمولد و غيرمولد نيست و بايد هرکدام را بطور مشخص بررسى کرد. اما تا جائى که بتواند در برابر شعار وحدت کارگران با پاسبانها بخاطر اينکه اين دومى‌ها حقوق ميگيرند يا فقيرند، مرز را ترسيم کرده باشد، خوب است. در هر حال مارکس در "تئورى ارزش اضافه" اين بحثها را کرده است.

سؤال: در مورد مکانهائى که نميتوان از پروسه خريد و فروش نيروى کار در آنها حرف زد، و مناسبات سرمايه‌دارى بر آنها حاکم نيست، مثل بعضى مناظق دورافتاده جهان نظرتان چيست؟

جواب: اين مسأله در دو سطح مطرح ميشوند، يا بعنوان ارتش ذخيره کار در گوشه‌هائى از دنيا يا يک کشور، مثلا در روستاهاى دورافتاده. به هر حال انسانهائى زندگى ميکنند که سرمايه در دورانهاى رونق به سراغ آنها ميرود و يا وضعيتى که در دنياى فعلى و بويژه در مناطق جنگ زده ميبينيم. در هر حال نميتوان از اينها به عنوان جامعه حرف زد، چون اگر جامعه باشد، نميتواند از حوزه توليد سرمايه که همه جا را قرارگرفته است بيرون بيفتد. يک نمونه‌اش کردستان عراق است که به نظر ميرسد بين جامعه و اردوگاه و تحت نظارت سازمان ملل آويزان است، توليد و انباشت وسيع سرمايه در آن جارى نيست و سرمايه و سرمايه گذارى هم نميشود.

سؤال: تفاوت بين ثروت و ارزش چيست؟

جواب: بين ثروت و ارزش بايد فرق گذاشت. يک پديده‌هائى در زندگى داريم به عنوان ثروت، که جامعه سرمايه‌دارى بر آنها ارزشى نگذاشته است و سرمايه‌دارى کنترلى بر آنها ندارد و در خارج از حيطه سرمايه‌دارى توليد و مصرف ميشوند. جنسى که به بازار نميآيد از اين نوع است. براى مثال شما در خانه براى خودتان پوليور درست ميکنيد، اين درست است که پوليور جزو ثروت شماست، اما جزو مجموعه ارزشها که در محاسبه قيمتها و مبادلات کالاها باشد قرار نميگيرد. يا کسانى که در خانه‌شان مرغ نگهدارى ميکنند و تخم مرغ را مصرف ميکنند، آن تخم مرغها واقعى هستند و جزو ثروت آن خانواده است، اما جزئى از ارزشى که جامعه سرمايه‌دارى آنرا کنترل ميکند، نيست. ما داريم راجع به سرمايه‌دارى حرف ميزنيم و کالاهائى که در حيطه سرمايه‌دارى توليد ميشوند. مارکس ميگويد خيلى خدمات هست که با پول معاوضه ميشوند، اما با سرمايه معاوضه نميشوند. براى مثال وقتى شما از کسى ميخواهيد که به شما پيانو درس بدهد که ممکن است براى مثال ساعتى ١٥ پوند هم بگيرد، در اين رابطه نه شما کاپيتاليست هستيد و نه کار لازم و کار اضافى معنى دارد. اين اگر چه خريد و فروش است، اما در بيرون حيطه توليد سرمايه‌دارى است. نه بيرون جامعه سرمايه‌دارى، بلکه بيرون از توليد سرمايه‌دارى. جامعه سرمايه‌دارى مقوله وسيعترى از توليد سرمايه‌دارى است. تمام اين فعل و انفعالات خانگى، مثل کار زن در خانه، که ارزش مصرف ايجاد ميکند و ثروت ايجاد ميکند، يک نمونه برجسته است. اما اين نوع کار در حيطه توليد ارزش نيست. بخش خيلى زيادى از ثروت جامعه توسط آدمها و در خارج از حيطه نفوذ توليد سرمايه‌دارى ايجاد ميشوند، مثل رنگ‌کارى خانه خودتان که ثروت جامعه را افزايش ميدهد اما کاپيتاليسم آنرا توليد نکرده است و در محاسبه ارزش و قيمتها و کار اجتماعا لازم و غيره به حساب نميآيند. سرمايه‌دارى شيوه توليد مسلط است که هزار و يک چيز ديگر در حاشيه آن هم هست.

مبحثى که از قلم افتاد اين بود که چه عواملى باعث ميشوند که ارزش نيروى کار مثل بقيه کالاها بالا نرود و در مينيممى بماند که جامعه به آن رضايت ميدهد. بحث ارتش ذخيره کار را هم نکرديم که اميدوارم جلسات بعد به آن برسيم. در رابطه با کمپ تابستانى انجمن مارکس لطفا نظرتان را بدهيد تا اگر عملى باشد، آنرا اجرا کنيم...


  • اصل اين مطلب شفاهى است. اين نوشته‌اى است که از روى نوار جلسه انجمن مارکس توسط ايرج فرزاد پياده شده است.
  • توجه کنيد که اين نوشته هيچوقت توسط خود حکمت براى انتشار، بخصوص انتشار کتبى بازبينى يا اديت نشده است.
  • اين متن در واقع جزوه‌اى است از يک کلاس درس و درست اين است که از آن بعنوان مرجع استفاده نشود.
  • براى مطالعه اين مباحث علمى و دقيق همانطور که گوينده بارها به صراحت خواسته است به اصل کتاب کاپيتال مارکس رجوع کنيد. و يا به جزوه دوم اسطوره بورژوازى ملى و مترقى.

hekmat.public-archive.net #3200fa.html